بالاخره روزهای روشن هم می‌رسن...

۵۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چندسطری‌ها» ثبت شده است

در باب لج‌بازی با خود

چند ساعت بعد از نوشتن پست قبلی، یه پست دیگه نوشتم ولی چون تازه پست گذاشته بودم دیگه روم نشد بذارمش و خودم رو سانسور کردم. یعنی از پشت مانیتور هم از قضاوت شدن درباره‌ی نوع استفاده‌ام از شخصی‌ترین جایی که دارم برای خودم هم ترسیدم باز. در هر حال.. پستی بود با محتوایی بسی تلخ درباره‌ی این‌که فکر نمی‌کنم خونه رفتن هم دردی از من دوا کنه ولی مجبورم برم چون وقت دندون‌پزشکی دارم و قص علی هذا.

قبل از اومدن یکی از هم‌اتاقی‌هام گفت امیدوارم خونه بهت خوش بگذره، من که هفته‌ی پیش کوفتم شد. گفتم من قبل رفتن کوفتم شده. و به همین‌خاطر هم قصد کرده‌بودم جمعه برگردم. ولی خب.. اشتباه می‌کردم. در کمال تعجب کوفتم نشد!

سه‌شنبه ظهر راه افتادم، شبش رسیدم. چهارشنبه صبح وقت دندون‌پزشکی داشتم و اون ترمیم آمالگام زشتی که چندسال پیش یه خانم‌دکتر بی‌تجربه، بی‌خودی و بدون این‌که دندونم پوسیده باشه برام انجام داده‌بود و به سال نکشیده شکسته‌بود و من تا الان حوصله‌ام نگرفته‌بود درستش کنم رو بالاخره درست کردم و یه خانم‌دکتر دیگه برام با کامپوزیت ترمیمش کرد و حالا اگه تونستید بگید کدوم دندونم پر شده؟! :پی

بعدش مامانم گفت اگه حالت خوبه بریم خرید. برای این‌که فکر نکنید منظورش همین‌طوری تفریحی بوده باید بگم که من از خریدتراپی خوشم نمیاد و بسیار سخت‌پسندم و اعصاب خودم و همه رو خرد می‌کنم، مامانمم همیشه سر کاره و وقت این‌کارا رو نداره، و این‌که شلوارم پوسیده‌بود و هر آن ممکن بود جر بخوره. خلاصه که رفتیم یه پاساژی که اکثرا لباس‌فروشیه. خواستیم بریم اون مغازه‌ای که سری پیش کارش خوب در اومده‌بود. من همین‌طوری داشتم بی‌خودی توی مغازه‌هارو نگاه می‌کردم که فروشنده‌ی یکی از مغازه‌ها سرشو آورد بالا و نگاه کرد ما رو. وقتی از جلوی مغازه‌اش رد شدیم احساس کردم ناراحت شد. ما رفتیم دیدیم اون مغازه و مغازه‌های کناریش بسته‌اس و مجبور شدیم برگردیم همون مغازه‌ای که از جلوش رد شده‌بودیم و اتفاقا از همون‌جا هم خرید کردیم! اونم تخفیف خوبی داد خدایی. بعد از خرید شلوار به میزان کافی! خواستیم برگردیم که خواهرم زنگ زد و گفت تا بیرونید شرکت فلان دوستم هم برید ببینید لپ‌تاپ چی داره.

بله.. من مدت‌ها بود می‌خواستمت لپ‌تاپ بگیرم اما خانواده بودجه‌اش رو تصویب نمی‌کردن. در هر حال اون لحظه بداخلاق شدم و گفتم هروقت خواستی بخری می‌ریم و اصلا لازم نکرده و فلان. ولی مامانم به زور من رو برد دفتر فروش اون‌ها و اونام یه کاغذ گلبهی به تاریخ روز قبلش دادن دستم که توی یه جدول مدل و مشخصات و قیمت مدلایی که داشتن روش چاپ شده‌بود. یه دور اول چک کردم دیدم اون مدلی که می‌خواستم رو ندارن، بعد شروع کردم بررسی مشخضات اون مدلایی که داشتن، ولی چون چشمام آستیگماته هی بین سطرا گم می‌شدم. در این حین یه دور هم فروشنده‌شون ازم پرسید چه نوع لپ‌تاپی می‌خوام که من بهش وقعی ننهادم و مامانم به جام گفت چندلحظه اجازه بدید، ولی دست آخر از گم شدن خسته‌شدم و رفتم پیشش و معیارهام (ایمان، تقوا، عمل صالح = وزن کم، باتری، سی‌پی‌یو) رو عنوان کردم و اونم چندتا مدل بهم معرفی کرد، منم گفتم اوکی بعدا مزاحم می‌شیم. این وسطم از مامانم هی اصرار که خب بگو کدومو می‌خوای آماده‌اش کنن دیگه، آماده کردنش طول می‌کشه. از منم هی انکار که حالا باید بررسی کنم؛ هرچند می‌دونستم کدوم به اونی که تو ذهنم بوده نزدیک‌تره و کدوم رو خواهم خرید دست آخر. خلاصه‌اش که ما رفتیم خونه و یه خرده ادای بررسی در آوردم من و بالاخره خواهرم به زور از زیر زبونم کشید که اون و فردا صبحش رفت آوردش برام. ولی هنوزم غرورم بهم اجازه نمی‌ده براش خوشحالی کنم یا زیاد ازش استفاده کنم.

موقعی که آوردش کاملا بهش بی‌محلی کردم و گفتم اول ناهار بخوریم و یه دوساعتی بعد رفتم سراغش، یه چندتا تنظیماتش رو اوکی کردم و خاموشش کردم دوباره. بقیه اون روزم کلا به کارای متفرقه پرداختم؛ چمدونم رو نصفه-نیمه بستم، مواد غذایی که باید ببرم رو آماده و بسته‌بندی کردم، بعد می‌خواستم شام درست کنم که مامانم از سر کار رسید و گفت لازم نیست. بعدشم چشمم خورد به زیتونی که بابام خریده‌بود و پیشنهاد دادم زیتون پرورده درست کنیم. نرم‌افزار خاصی هم هنوز روش نصب نکردم. آفیس و اینا رو که خودشون زحمت کشیده‌بودن. یه سری چیزای بی‌خودم نصب کرده‌بودن که پاک کردم. طولانی‌ترین کاری که کردم در کل تا الان باهاش نوشتن این پست بوده. حالا با کی لج کرده‌م؟ حقیقتا خودمم نمی‌دونم.

بلیتم گیرم نیومد برای جمعه و مجبور شدم برای یکشنبه بگیرم. یعنی منتظر بودم ببینم منشی تراپیسته چه تایمی رو بهم می‌گه که اگه لازم شد جمعه برگردم، ولی تایمی که گفت کلاس داشتم و گفتم نمی‌تونم بیام. نهایتا هم این‌قدر دست‌دست کردم که دیدم جا نیست دیگه برای جمعه.

خلاصه که.. بدین‌گونه.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Lady Éowyn

وادی حرمان

در راه رفتن به کلاس باران می‌آمد، اما حالا باران قطع شده و جایش را به هوای تازه و بوی خاک داده. نمی‌دانم چرا پشت چشمانم گرم شده. دلم می‌خواهد گریه کنم، اما خودم را سفت می‌گیرم که وسط راه نزنم زیر گریه. آهنگی که در گوشم پخش می‌شود مناسب این فضا نیست، اما عوضش نمی‌کنم تا بتوانم خودم را کنترل کنم. اگر تنها بودم وضعیت فرق می‌کرد.

سعی می‌کنم حواسم را پرت کنم. به این فکر می‌کنم که اگر خانه بودم باران هنوز هم ادامه داشت و به جای نم‌نم باران با شرشر باران طرف بودیم. راستی الآن هوای آن‌جا چطور است؟

روی چیزی نمی‌توانم متمرکز شوم. به هرچه که فکر می‌کنم، دوباره ذهنم تهی می‌شود. صد رحمت به ماهی قرمز که لااقل افکارش سه ثانیه دوام دارد! چقدر سخت است آدم خودش را کنترل کند که دیوانه نباشد.

دلم نمی‌خواهد به اتاق برگردم. کاش می‌شد تمام این هوای تازه را تنفس کنم، شاید دیگر به این زودی‌ها گیر نیاید.

تصمیم می‌گیرم کمی روی تاب بنشینم. وجود این تاب واقعا غنیمت است. اما حالا پر است و باید به گوشه‌ی دنج خودم پناه ببرم تا زمانی که خالی شود.

در فاصله‌ای نه چندان دور از تاب، چند میز و صندلی سیمانی قرار دارد؛ از همان‌ها که در بقیه جاهای دانشگاه هم می‌شود پیدا کرد. من اما هرگز ندیده‌ام کسی از این‌ها استفاده کند. فکر کنم تنها مشتری‌شان من هستم.

موقعیت یکی‌شان از بقیه بهتر است؛ در منتهی‌الیه سمت چپ، در کم‌نورترین نقطه‌ی آن فضا. یک درخت کاج هم درست در وسط وجود دارد که می‌شود پشت آن پناه گرفت و از دید نیمی از حیاط پنهان بود.

به دلایل نامعلومی، نزدیک‌ترین دیوار خوابگاه به میز و صندلی محبوبم مرا می‌ترساند. دیوار قدیمی و پنجره‌ای که همواره باز است و تاریکی مطلق همیشگی. سه درخت سروی که نزدیک به آن دیوارند و از ساختمان خوابگاه هم بلندتر شده‌اند، در نگاهم عجیب‌اند. در خیالم شبیه انسان‌هایی هستند که دست‌ها را روی سینه صلیب کرده و به خواب رفته‌اند. همان‌طور که روی تاب نشسته‌ام به انسان‌های پانزده متری خوابیده فکر می‌کنم. آن‌قدر نگاه‌شان کرده‌ام که وقتی به خودم می‌آیم گردنم درد گرفته.

بیش از این آن خانم چادری را منتظر نمی‌گذارم و از جایم بلند می‌شوم. باید بروم کتاب‌خانه. هنوز هم پشت چشمانم گرم است. کاش می‌شد تا ابد بخوابم.


+ما تشنه‌لبان وادی حرمانیم

بر کشت امید ما بده باران را...

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Lady Éowyn

GAME OVER

این روزا قایم باشک بازی می‌کنم...

چند نفری از بچه‌های دانشگاه هستند که اصلا دلم نمی‌خواد ببینم‌شون و از قضا مجبورم به دانشکده‌های دو نفرشون رفت و آمد کنم، چون دروس سرویس ارائه می‌دن.

هندزفری رو می‌چپونم تو گوشم، زیر چشمی نگاه اطراف می‌کنم که ببینم یه موقع آشنایی نباشه، بعد یه جوری که یعنی من خیلی گیجم و اصلا حواسم به دور و برم نیست، شروع می‌کنم به راه رفتن. حالا در مواقع عادی گزاره‌ی بالا معمولا درسته و کلا از مرحله پرتم، ولی این روزا خودمو می‌زنم به گیجی، وگرنه به شدت حواسم هست که کی به کیه.

از شانس قشنگم، اونی که بیشتر از همه دلم نمی‌خواد ببینمش رو یکشنبه دیدم. البته نمی‌دونم اونم منو دید یا نه... فکر کن! همین که از اتوبوس پیاده شدم که برم سمت دانشکده‌شون، دیدم چندمتر اون‌طرف‌تر نشسته. سریعا هندزفری رو چپوندم تو گوشم و مشغول ور رفتن با گوشیم شدم. یکی‌شون هم اتاق‌شون کنار اتاق ماست. سومی رو هم به حول و قوه‌ی الهی همین روزا می‌بینم یحتمل.

خدایا کاش حداقل با یه سلام و احول‌پرسی ساده رفع و رجوع شه اگه یه موقع دیدم‌شون. من واقعا حوصله‌ی نبش قبر اتفاقات قدیمی رو ندارم...

۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
Lady Éowyn

کودکان آبی...

گاهی‌اوقاتم به این فکر می‌کنم که من هرگز بچه‌ای نخواهم داشت. جدا از این‌که بچه‌داری بلد نیستم و وقتی بچه‌ی خواهرم پیش منه و زیاد گریه می‌کنه، مستاصل می‌شم و کلا خیلی با بچه‌ها حال نمی‌کنم، به نظرم این یه جور خودخواهیه که ما برای بقای اسم خودمون داریم و نمی‌تونم برای سوال فرضیِ "چرا منو به دنیا آوردی؟" که ممکنه روزی اون بچه‌ی فرضی ازم بپرسه، جوابی پیدا کنم. اگه اون نمی‌خواست هیچ‌وقت به دنیا بیاد چی؟

این داستان مهر مادری و پدری به نظر من کاملا افسانه‌ایه و بر اساس رابطه‌ی منفعت. هیچ پدر و مادری عشق بی‌قید و شرط به بچه‌شون ندارند و صرفا اگه شما بچه‌ی خوب و حرف گوش‌کنی باشید و آسه برید، آسه بیاید، سر شب خونه باشید، تو روشون نایستید، هر کاری می‌گن بکنید، هر کاری می‌خواید بکنید ازشون اجازه بگیرید، ولخرجی نکنید، تابع سنت‌های خانوادگی باشید و جایگاه خودتونو بدونید (که حتی اگه چهل سال‌تونم بشه بازم بچه‌شونید و باید تمام موارد بالا رو انجام بدید)، بچه‌ی دوست داشتی‌ای هستید. وگرنه نتیجه‌اش می‌شه یکی مثل پدر #دختر_آبی که بعد از فوت بچه‌اش، می‌گه اون مشکل روانی داشته و فلان، ولی اون طرف قضیه رو نمی‌گه که ما روانیش کرده‌بودیم...

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Lady Éowyn

گورستان بی‌مرده

ذهن ما شبیه به یه گورستان خصوصیه. گورستانی برای افرادی که دیگه باهاشون ارتباطی نداریم. برای افرادی که از یه جایی به بعد دوستی‌مون باهاشون کم‌رنگ شده و دیگه هیچ‌‌وقت باهاشون رفت و آمد نکردیم.

و فکر کنید ما در رفت ‌و آمد با این افراد با علائق و سلایق‌شون آشنا شدیم و کلی جزئیات رو حالا باید شیفت دیلیت رو بگیریم و بریزیم‌شون دور. کلی تاریخ تولد، رنگ و غذا و موسیقی و غذا و بازی و... مورد علاقه، چیزهایی که اون فرد بهش آلرژی داره، تکیه کلام‌ها و ویژگی‌های رفتاری و هر چیزی که فکرشو بکنید.

مثلا من باید اینو از ذهنم پاک کنم که فلانی خودشو اِلف می‌دونست، اون یکی عادت داشت منو فلان صدا کنه، یا اونی که فلان برند شکلات رو دوست داشت. اونی که میوه دوست نداشت، برعکسش اونی که عاشق موز بود. اون که عادت داشت به جای سه‌نقطه، دوتا نقطه بذاره و عادتش به همه‌مون سرایت کرد. اونی که به همه‌ی این چیزهای کوچک راجع به دیگران توجه می‌کرد و تکیه کلام‌های همه رو بلد بود. یا حتی اون هم‌کلاسی مهد کودکم که بهم می‌گفت مو فرفری‌جون و هر روز کنار خودش برای من جا می‌گرفت.

چطور می‌شه آدم یادش بره همه‌ی این چیزها رو؟ آدما چطور فراموش می‌کنن که چقدر با یکی رفیق بودند؟ چطور فراموش می‌کنن که فلانی چقدر روشون حساب می‌کرده؟

کاش می‌شد این زباله‌دان بزرگ تاریخ رو آتش بزنم و همه‌ی این‌ها رو فراموش کنم، ولی نهایتا دودش تو چشم خودم می‌ره.. پس همون‌جا بمون، ای شهر ارواح!

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Lady Éowyn