متوسط بودن یه نفرین همیشگیه. اکثر انسان‌های متوسط فکر می‌کنند که چون به اندازه‌ی کافی تلاش نکردند به جایی نرسیدند و حاضر نیستند این مسئله رو قبول کنند که به همون‌جایی که هستند تعلق دارند... اگه بهتر درس می‌خوندم، اگه چندتا تست کنکور بیشتر می‌زدم، اگه ساعت‌های بیشتری کار کنم، اگه از وقتم بهتر استفاده کنم، اگه کارهامو طبق برنامه‌ریزی انجام بدم، اگه بینیم رو عمل کنم، اگه ریسک‌پذیرتر باشم، اگه...، اگه...، اگه...، اگه...
متوسط بودن مثل همستری می‌مونه که توی قفس خودش ساعت‌ها روی چرخ می‌دوئه ولی به جایی نمی‌رسه. متوسط بودن مثل دیدن بستنی دست بچه‌های مردم می‌مونه در حالی‌که می‌دونی خواسته‌ی زیادیه. ته دلت بهانه‌اش رو می‌گیری ها! یه کمی پیش خودت دل‌گیر می‌شی ها! ولی به زبون می‌گی اشکال نداره، الآن فرصتش نیست، بمونه یه روز دیگه.
برای بعضی متوسط بودن یعنی زندگی بی‌وقفه توی رویا. یعنی داشتن لیست آرزوهای دست نیافته. یعنی همیشه فکر آخر ماه بودن و آدم بزرگتر بودن. شاید هم یعنی انتخاب اول نبودن. یعنی یادآوری هر روزه‌ی این‌که به ازای تویی که فقط کفش نو نداری، چندین نفر هم هستند که پا ندارند.

پ.ن: این متن راجع به پول یا کفش یا درس یا کار یا بستنی یا چهره یا... نیست.

+هنوز آبان تموم نشده ولی این ماه از جمیع ماه‌های خرداد تا مهر بیشتر مطلب نوشته‌ام. دست خودم نیست، یه مسئله‌ای به ذهنم میاد و تا ننویسمش انگار یه چیزی از سمت راست سرم آویزونه. فکر کنم به خاطر تلاش هر شبم برای اینه که جلوی خودم رو بگیرم و به کسی پیام ندم.