چند روزیه که اعصابم خرده، سرم درد میکنه و چشمام میسوزه. درست نمیتونم بخوابم. امروز اولین کلاس صبحمو خواب موندم و ده دقیقه دیر وارد شدم، بعد هم نتم دچار مشکل شد و صدا قطع شد و همزمان زنگ خونه و تلفن خورد و تا اونها رو جواب بدم برگشتم دیدم کلاس تموم شده و من با استاد تنها داخل کلاس هستم! میلی به اون برنامه 2400 کالری که متخصص تغذیه برام نوشته ندارم و شاید 1800 تا رو به زور مصرف میکنم.
دست به هر کاری برای بهبود این وضع زدهام، از صحبت کردن با افراد مختلف گرفته تا دیدن ویدئوهای جالب یوتوبی. فایدهای نداشتن. اشتباه گفتم، نه. هرکاری برای بهبودش نکردم. هر کاری کردهام که با خودم تنها نمونم. رویکردم پرت کردن حواسم بوده نه حل کردن مشکل یا حرف زدن راجع به مشکلاتم. چند نفر از دوستان و آشنایانم بهم گفتن که اگه میخوای راجع بهش میتونی با ما حرف بزنی، ولی... ولی حرفی برای گفتن ندارم. راجع به زمین و زمان میتونم حرف ببافم، راجع به حالم نه. ملغمهای از افکار و احساسات هستم و هیچکدوم قابل تفکیک کردن از هم نیستند.
از دلسوزی الکی هم خوشم نمیاد. دیشب یکی از همدانشگاهیام پیام داد که میخوای راجع بهش حرف بزنیم؟ گفتم نه چیز مهمی نیست، تو هم مهم نباشه برات. گفت حالت مهمه برام. خواستم بگم چیزی که بهش اعتقاد نداری رو مبتذل نکن، نگفتم. این وسط تنها کسی که بدون گفتن همه چیز متوجهه که چه خبره آدمیه که من فقط یک لحظه در راهروی دانشکدهشون دیدمش، تازه اون هم نه رو در رو. فقط از دور نشونش دادن بهم گفتن این فلانیه. با وجودی که من رو اصلا نمیشناسه و هرگز ندیده از دیروز سه بار پیام داده حالم رو پرسیده و باهام حرف زده و گفت هروقت خواستی حرف بزنی من هستم، ولی اینقدر مشکلات خودش نسبت به من حادتر و پیچیدهتره که من واقعا ازش خجالت میکشم.
چی بگم...
+این رو دیشب همون همدانشگاهیم که گفتم، فرستاد. گوش بدید، قشنگ بود.