بالاخره روزهای روشن هم می‌رسن...

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

حالا فکر کن خودشم نباشه...

توی زندگی، یه سری چیزا هست که می‌شه روایت‌شون کرد، ولی نمی‌شه تعریف‌شون کرد. یه قاعده‌ی ریاضی نیست که بشه تعریف خاصی براش پیدا کرد، یه بخش زندگیه. صرفا یه بخشی‌ش تو قالب کلمات می‌گنجه، اما بخش زیادی‌ش توی همون لحظه مونده و می‌مونه و اگه کسی بخواد کامل متوجه شه، باید اون لحظه رو با شما زندگی کرده باشه.
مثل معرفی کردن آهنگ می‌مونه... من می‌تونم آهنگی که دوست دارم رو به شما معرفی کنم، اما شما هرگز نخواهید فهمید من با اون آهنگ چه خاطراتی دارم یا به همراه چه کسی/کسانی به اون آهنگ گوش دادم و در اون لحظات چه بر من گذشته. حتی اگه براتون توضیحم بدم، شما فقط می‌تونید هم‌ذات‌پنداری کنید.
مثلا اگه من به شما بگم توی محوطه‌ی خوابگاه ما تابی هست که ما خیلی دوستش داریم و هروقت حال‌مون خوبه، حال‌مون بده، کلافه‌ایم، بارون می‌باره یا هر وقت دیگه‌ای، ما روی این تاب می‌نشینیم و آهنگ گوش می‌کنیم، آهنگ مخصوصش هم 《هوای تو》 از بابک جهان‌بخشه.. شما نهایتا فقط می‌تونید تصور کنید. اما هرگز متوجه نخواهید شد من به چه دلیل حالم خوب/بد بوده و اصلا چه حسی داشتم و به چه چیزی فکر می‌کردم.
یا اگه بهتون یه عکس نشون بدم، شما هرگز متوجه نخواهید شد داستان پشت اون عکس چیه.. چون اون لحظه رو با من زندگی نکردید. آدم‌هایی هستند که اون لحظه رو با من زندگی کردند، اما اون آدم شما نبودید. برای همین صرفا با هم‌ذات‌پنداری و تصور کردن من در اون لحظات، یا گذاشتن خودتون جای من، یا حتی پیدا کردن لحظات مشابهی توی زندگی خودتون سعی می‌کنید اون خاطره رو برای خودتون بازسازی کنید.
این بین، گاهی‌اوقات پیش میاد که آدم با دیدن یه عکس، گوش‌دادن به یک آهنگ، یا حتی گذشتن یک فکر از ذهن، آدم دلش برای اون لحظات تنگ می‌شه. و خب هرچقدر برای هرکسی توضیح بدی، کسی نخواهد فهمید. چون فقط آدمی که اون لحظه رو باهات زندگی کرده‌باشه می‌فهمه در اون لحظات چه بر تو گذشته. چاره‌ی کارم فقط دست خودشه.
اینه که می‌گم آدم خیلی چیزا، خیلی لحظات رو با خیلیا شریک می‌شه.. ولی باگ زندگی اینه که فقط با بعضیا می‌شه اون لحظات رو زندگی کرد.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Lady Éowyn

نمی‌دونم چرا برکت از وبلاگستان رفته...

برای منی که سال‌هاست وبلاگ‌نویسی می‌کنم، وفق دادن خودم با شرایط امروزه‌ی وبلاگستان خیلی سخته. روزی نیست که وبلاگ‌های غیرفعال دوستان قدیمی سر نزنم و با پیغام 《این وبلاگ موقتا در دسترس نمی‌باشد》 یا 《چنین وبلاگی ثبت نشده‌است》 مواجه نشم. روزی نیست که اسم وبلاگ‌ها و بلاگرهای مورد علاقه‌مو توی گوگل سرچ نکنم و چیزی دستم رو نگیره. روزی نیست که به وبلاگ‌هایی که دیگه آپدیت نمی‌شن سر نزنم و به مطالبی که هزاران بار خوندم‌شون، خیره نشم.
هر بار می‌رم کنترل‌پنل وبلاگ قدیمی خودم رو باز می‌کنم به امید این‌که یکی‌شون برام پیام گذاشته‌باشه، ولی دریغ از هیچ علامت ۱ قرمزرنگی که کنار نظرات یا پیام‌ها باشه.
وبلاگستان بدون حضور بعضیا اصلا صفا نداره انگار. برای همه‌ی اون‌هایی که روزی تو بخش لینکستان وبلاگم بودند (که اسم بلاکشو به در و همسایه تغییر داده بودم)، تنگ شده. برای اون روزایی که وقتی مطالب خوبی توی وبلاگستان به چشمم می‌خورد، به لینکدونی (که اسمش بود چه خبر از کجا؟) اضافه‌شون می‌کردم. برای اون روزایی که سایت  لینک‌زن فعال بود. اون‌روزایی که بازدیدهای روزانه‌ی هر بلاگی هزارتایی بود. اون روزایی که کامنت‌های هر پست زیر بیست تا نبود.
سرگردونم... دنبال آدمای قدیمی می‌گردم. دنبال دوست وبلاگی می‌گردم. وبلاگستان رو زیر و رو می‌کنم، بلکم یکی از اونایی که دیگه هیچ‌وقت بلاگشو آپدیت نکرد، برگشته‌باشه. اما هیچ خبری نیست. سوت و کورتر از همیشه‌اس.
نمی‌دونم چرا... هیچ‌وقت نفهمیدم چرا... اما حتما یه روزی، یه اتفاقی افتاده که برکت از وبلاگستان فارسی رفته... مگه می‌شه همین‌طوری بی‌دلیل؟!




Guess I'm holding on to treasures
To things that just aren't there
To people that I used to know
To words I wish to hear

(با تشکر از El برای معرفی آهنگ)

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Lady Éowyn

گورستانِ استعداد

کمتر کسی هست که ندونه من یک سالِ لعنتی پشت کنکور موندم.. کمتر کسی هست که ندونه من به خاطر کنکور معده‌درد گرفتم و این معده‌درد هنوز هم با منه.. کمتر کسی هست که ندونه چقدر از سیستم آموزشی این کشور بدم میاد!
چند روز پیش رتبه‌ها اومد. با وجودی که دیگه به من مربوط نبود و من دیگه الآن باید خیالم راحت باشه که دارم همون رشته‌ای که دوست داشتم رو می‌خونم و فلان، ولی حالم بد شد. چرا؟ چون این سیستم آموزشی مریضه. سیستمی که آدما رو به عدد تبدیل کنه مریضه!
دوازده سال درس می‌خونی، در حالی‌که یه عددی به اسم معدل. بعد از دوازده‌سال کنکور می‌دی و از معدل تبدیل می‌شی به رتبه. دوباره چهارسال معدلی، بعد رتبه. دو سال معدلی. رتبه. و دست آخر باز هم تبدیل می‌شی به معدل. ارزش تو برای دیگران به اندازه‌ی همون عدده. هرچقدر بهتر باشه، عزیزتری. مثل مدال افتخار می‌چسبونندت به سینه‌شون. اما اگه مطابق انتظارات‌شون نباشه، پرتت می‌کنن دور. دقیقا مثل یه دستمال کاغذی مصرف شده.
زمانی‌که پشت کنکور بودم به چندتا از دوستان دوره‌ی راهنمایی و دبیرستانم فالو ریکوئست فرستادم تو اینستاگرام، اما خیلی‌هاشون قبول نکردند. بعد از قبول شدنم هم، زمانی‌که توی بیوی پیجم نوشتم IUT، یه دور دیگه فالو ریکوئست فرستادم.. و از قضا این سری قبول کردند! بالاخره چه‌کسی بدش میاد با اون دختره که اول دبیرستان باهاش توی یک کلاس بوده و الآن صنعتی اصفهان درس می‌خونه، فرند باشه؟
من حتی یکی از معلم‌هام که می‌شه گفت بهترین رفیقم بود رو به خاطر همین قضیه‌ی یک سال پشت کنکور موندنم از دست دادم! چرا؟ چون از من انتظار داشت که رتبه‌ی زیر ۱۰۰ بیارم و کامپیوتر دانشگاه تهران بخونم؛ دانشگاهی که خودش درس خونده بود. اما من ناامیدش کردم! برای همین من رو پرت کرد دور. چرا؟ چون براش هیچ افتخاری کسب نکرده بودم! و باور کنید من خیلی تلاش کردم ازش عذرخواهی کنم، چون باور داشتم واقعا خطایی مرتکب شدم، اما به هیچ‌وجه درست نشد دیگه این رابطه. حتی خودنویسی که براش خریده بودم هنوز توی کشوی کتاب‌خونه‌مه.
حتی برای پدر مادر هم آدم با مدرسه و معدل و رتبه و دانشگاه سنجیده می‌شه. اگه مدرسه‌ی خاص باشی، قبولت دارن. اگه معدلت خوب باشه، عزیزی. اگه رتبه‌ی کنکورت خوب باشه، عاشقتن. اگه دانشگاه خوبی قبول شی، حلوا حلوات می‌کنن. اگه هیچ‌کدوم از اینا نباشی؟ باید خودتو آماده‌ی سرکوفت شنیدن بکنی دیگه!

می‌دونید.. تهش این ویژگی همه‌ی اون آدم‌بزرگاییه که تو کتاب شازده کوچولو بهشون اشاره شده. عاشقان عدد و رقم. آدمایی که دیگران رو با خونه و ماشین و میزان درآمد و حساب بانکی می‌سنجن، نه با احساسات و عواطف و علایق.

لازمه به هر کدوم یه کتاب شازده کوچولو هدیه بدیم به نظرم.

+شما هم اگه دوست داشتید بنویسید.

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Lady Éowyn

آرسی برای آفرودیت، و شاید پرومتئوسی برای آتنا..

همه آفرودیت را به عنوان ایزدبانوی عشق می‌شناسند، اما عشقش را پاک نمی‌دانند. عشق آفرودیت و آرس نماد یک عشق کاملا نفسانی است. از آن‌هایی که از سر شکم‌سیری آدم‌ها می‌روند پی‌اش. از آن‌ها که وقتی جنبه‌ی نفسانی‌اش تمام شد دیگر لطفی ندارد.
اما آتنا، ایزدبانوی خرد و جنگ هم عاشق بود. عشقی غیرنفسانی. عشقی که آتش را برای انسان به ارمغان آورد و زنجیر را برای پرومتئوس.
عشق آتنا و پرومتئوس عقلانی بود، نه نفسانی. از آن عشق‌هایی که همیشه دبیر فیزیک‌مان می‌گفت.. می‌گفت آدم باید با عقلش عاشق شود و با قلبش فکر کند، چرا که اگر این‌کار را بکند بعدا از انتخابش پشیمان نخواهد شد. اگر با عقل عاشق شود همه‌ی کاستی‌ها را هم دیده و بعد انتخاب کرده. اما اگر با قلب عاشق شود، چون سایه‌ها و سیاهی‌ها را در نظر نگرفته، بعدا که سر عقل بیاید پشیمان می‌شود. و اگر با عقل فکر کند، چون چیزهایی که دوست داشته را در نظر نمی‌گیرد، بعدا از انتخابش دل‌زده می‌شود.
داشتم می‌گفتم.. عشق آتنا و پرومتئوس نماد عشق غیرنفسانی است در یونان. از آن عشق‌هایی که دبیر فیزیک‌مان می‌گفت. از همان‌ها که آدم با عقلش عاشق می‌شود، چرا که آتنا ایزدبانوی عقل و خرد بود و بی‌خردی از او به دور!
این مدل عشق تنها یک بدی دارد: فراموش ناپذیری. هرچقدر هم که فراموشش کنی، بالاخره یک روز، یک جا حالت را سر جایش می‌آورد و مورد عنایت قرارت می‌دهد. حتی اگر حسی در تو باقی نمانده باشد.

این روزها بیشتر از همیشه متوجه شدت خالی بودن زندگی‌ام شده‌ام. سعی می‌کنم به روی خودم نیاورم، ولی بالاخره باید پرومتئوسی در زندگی هر آتنا* باشد که دوتایی بروند آتش بدزدند یا نه؟ وگرنه خطر این هست که آتنا برود پی کل‌کل با مدوساها و آراکنه‌ها یا حتی برود در جنگ تروا شرکت کند مثلا.
راستش هیچ دلم نمی‌خواست اعتراف کنم، اما این روزها پی پرومتئوس می‌گردم. شما ندیدیدش
؟

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Lady Éowyn