بیش از یک ساعت است در اتاق خاموشی اعلام کردهام؛ خوابم میآمد، آنها هم کار خاصی نداشتند. بیش از یک ساعت است که در جا میغلتم و خوابم نمیبرد. سر جایم مینشینم. چهارمی بیدار است؛ میپرسد «خوابت نمیاد؟». میگویم «چرا، اما افسار افکارم بد موقع از دستم در رفت». صدای نوچی از سر همدردی از خودش در میآورد. بلند میشوم، وسایلم را جمع میکنم، عینکم را به چشمم میزنم، لباس گرمی میپوشم و به لانچ میآیم. خودم را به شوفاژ میچسبانم و لپتاپ را روشن میکنم، با این وجود باز هم هوا سرد است. کاش میشد از این بیشترش کرد.
از اتاق کناری بوی سیگار میآید. موقعی که عبور مرا دیدند در اتاقشان را بستند، اما کاش یک نخ هم به من میدادند. در زندگی همیشه به خاطر حساسیتم از بوی سیگار فراری بودهام و قدر مسلم هیچگاه هم نکشیدهام، اما امشب حرصش را دارم.
بیست و هشتم آبانماه نود و هشت است و ساعت از دوی نیمهشب هم گذشته. نیمی از بیست و یک سالگیام را زیستهام و برای نیم دیگر هم برنامهای ندارم. سه روز است که اینترنت قطع شده و داخل دانشگاه محبوسم. احساس میکنم داخل فیلم Into The Woods زندگی میکنم. مطمئن نیستم اسمش را درست بگویم. گوگل لود نمیشود و نمیتوانم مطمئن شوم که اسمش درست است، شما هم نمیتوانید اسمش را سرچ کنید که داستانش را متوجه شوید. مجبورم برایتان تعریف کنم. سعی میکنم اسپویل نشود که اگر یک موقع اینترنت وصل شد و خواستید و توانستید نگاهش کنید، مشکلی نباشد:
در دنیایی آخرالزمانی، دو خواهر همراه پدرشان در یک کلبهی جنگلی زندگی میکنند که به نیروگاه حمله میشود و برق کشور قطع میشود. مردم به فروشگاهها حمله میکنند. تمام وسایل برقی کمکم از کار میافتند. اینترنتی وجود ندارد و رادیو کار نمیکند که از احوال بقیه خبردار شوند. عدهای به بقیه شهرها میروند، عدهای همانجا میمانند. نهایتا آنها به این نتیجه میرسند که انسانها مدتها بدون چنین چیزهایی هم زنده ماندهاند و سعی میکنند خودشان را با اوضاع جدید وفق دهند...
باتری موبایلم نزدیک به دو روز دوام میآورد. تنها استفادهای که از آن میکنم آهنگ گوش دادن است. فیلمهایی که قبلا بارها دیدهام را دوباره میبینم. خداوند را شاکرم که tutorial درسم را به طور کامل دیدم و هیچکدام از کلیپها را نگه نداشتم به امید بعدا دیدن. از خیلیها خبر ندارم و نمیخواهم زیر بار نصب پیامرسانهای داخلی بروم. کامنتهای زیر آخرین پست اینستاگرامم را جواب ندادهبودم که اینترنت قطع شد و همین کافی است که روانم را خراش دهد، اینکه برای خودم آیندهای متصور نیستم دیگر بار اضافهای بر دوشم است. تا کوچکترین روزنهی امیدی در زندگی آدمی پیدا میشود، پطروس فداکاری انگشتش را تا مچ وارد سوراخ میکند. اینکه درسم به این زودیها تمام نمیشود هم کلافهترم میکند.
باید رفت.
این جمله را همان صبح جمعه که متوجه شدم بار دیگر قیمتها بالا رفته به خودم گفتم. در دلم دعا کردم کاش پدرم موافقت کند که خانه-زندگیمان را بفروشد و دستهجمعی از مام میهن بگریزیم، چرا که دیگر جای زندگی نیست. با خودم هزار جور فکر کردم و هزار مدل حرف آماده کردم که چه بگویم و چه کنم که قانع شود. که میتواند ویزای کاری بگیرد. که «مگر زمین خدا گستره نبود که مهاجرت کنید؟»*. که من در هر صورت خواهم رفت و عملاً فرقی نمیکند که من تنهایی بروم یا آنها هم همراهم بیایند، چرا که با ویزای دانشجویی نمیشود تماموقت کار کرد و در نهایت مجبور است به من کمک کند، پس چرا از اولش با هم نرویم؟
اما نگفته میدانم بیهوده است. میدانم که قبول نمیکند. میدانم که حرف همیشه حرف خودش است و یکدندهتر و خودرایتر از این حرفهاست که حرف کسی را قبول کند. فرقی نمیکند پشت میزش در شرکت نشستهباشد یا روی مبل خانه، همواره رئیس است. مگر همین پارسال نبود که نیمساعت پشت تلفن من را دعوا کرد که بیخیال زبان جدید بشوم و به درسم بچسبم؟ مگر همین تابستان نبود که نگذاشت کلاس آلمانی ثبتنام کنم چرا که این چیزها برای اوقات فراغت آدم است و دانشجو اوقات فراغت ندارد؟ میدانم دست آخر موقع رفتن من هم دلم را میسوزاند که «حالا خیالت راحت شد؟»، مثل همهی کارهای دیگری که بدون اجازهاش کردهام.
اما باید بروم. باید برویم.
کلافهام از اینکه میدانم درسم بیش از حد معمول طول خواهد کشید؛ میترسم پایم بخورد به ظرف عسل و عسلم از کف برود. کلافهام از اینکه باز هم باید این شرایط را قبول کرد، ظلم را قبول کرد و دم برنیاورد.
کاش زودتر درسم تمام شود. کاش زودتر بروم. کاش زودتر برویم. کاش بیاید با هم برویم.
* سوره نساء، آیه 97
+بشنوید: King of Nowhere