بالاخره روزهای روشن هم می‌رسن...

۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

Thinking aloud

یک سری تغییراتی باید تو وبلاگم به وجود بیارم... درباره‌ی من خیلی داغونه. مرتب که نمی‌نویسم. شاخ نبات هم که دیگه نیستم.. نتیجتاً باید اسمم رو هم عوض کنم.

این تغییرات می‌تونه شامل قالب هم بشه، که البته حوصله ندارم دنبال قالب خوب بگردم. اگه از وبلاگ قبلی هم من رو می‌خونید احتمالا در جریانید که می‌خواستم برم اچ‌تی‌ام‌ال و ‌سی‌اس‌اس یاد بگیرم، ولی تنها حرکتی که در این زمینه زدم این بود که زنگ زدم شعبه‌ی همدان مجتمع فنی تهران و قیمت پرسیدم! نتیجه این‌که... نه. نمی‌تونم خودم قالب بزنم.

دیگه اینکه.. دارم به این فکر می‌کنم لحن و سبکم رو عوض کنم. آیا از جدی نویسی‌های من خسته شده‌اید؟ بر شما بشارت باد که جدی نخواهم نوشت دیگه!

دیگه چی؟ آیا تغییرات دیگه‌ای هم لازمه؟

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Lady Éowyn

:به خود بالیدن:

اتفاقای بد قطعا خیلی بدن. امیدوارم هیچ‌وقت هیچ اتفاق بدی براتون نیفته. اما من به یه چیزی معتقدم... وقتی اتفاق بدی برامون میفته تازه می‌فهمیم چقدر قوی هستیم. تا کجا دووم میاریم.

دیروز که دستم برید فهمیدم چقدر مدیریت بحرانم خوبه. اینکه با وجود تنها بودنم، با وجود زخم عمیق دستم و با وجود خون زیادی که داشت ازم می‌رفت و داشت باعث افت فشارم می‌شد، نترسیدم و دچار حمله‌ی پانیک نشدم؛ خیلی منطقی لباس پوشیدم و وسایلم رو جمع کردم، با پای خودم رفتم بهداری دانشگاه و منتظر نشستم تا دستم رو بخیه بزنن، باعث شد به خودم امیدوار بشم. اینکه حتی در اون شرایط دفترچه‌ام رو هم فراموش نکردم مسئول پذیرش اونجا رو هم شوکه کرد، چه برسه به خودم. :دی

قطعا بچه‌ها غر زدند که چرا باهاشون تماس نگرفتم... ولی این کاری بود که خودم باید انجام می‌دادم. حتی اگه زنگ هم می‌زدم فایده‌ای نداشت. کاری از دستشون بر نمی‌اومد هیچ... رسیدنشون حداقل ده دقیقه طول می‌کشید. و پرستار بهداری معتقد بود اگه پنج دقیقه دیرتر می‌رسیدم به خاطر ضعف، غش می‌کردم. و خب.. من هنوز حتی به مامانم هم نگفتم و نخواهم گفت. از پونصد کیلومتر اون‌طرف‌تر کاری از دستش برای من بر‌نمیاد خب! فقط نگرانش می‌کنم. [البته.. خودش نگران شده بود. فکر می‌کردم سرما خوردم، که بهش اطمینان دادم نخوردم. :) دیشب با اسکایپ داشتیم صحبت می‌کردیم، با دست راستم گوشی رو گرفته بودم که حواسم باشه نبینه دستم رو.. می‌پرسید چرا ژاکت پوشیدی؟ :)) ]

و البته دیروز متوجه شدم چقدر برای دیگران مهم نیستم! تنها کسایی که نگرانم شدن هم‌اتاقی‌هام بودن. و این شامل اونی که برگشته بابل هم می‌شه. آیا این باعث شد ناراحت بشم؟ خیر! باعث شد بفهمم: ۱.فقط روی پای خودم می‌تونم وایسم ۲.به هم‌کلاسی‌هام اعتباری نیست ۳.تو شرایط سخت، فقط هم‌اتاقی‌هام برام هستن.

فراموش کردن اون آدم اشتباه هم کاری بود که خودم باید انجام می‌دادم. و انجام دادم! و شما حتی نمی‌تونید حدس بزنید که از این یکی چقدر به خودم می‌بالم. هرچند... الآن به نظرم زندگی خیلی خالی میاد. ولی باعث شد واقعا به توانایی‌های خودم در انجام هرکاری ایمان بیارم.

ایمان به خود چیز خوبیه! :)

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Lady Éowyn

زنده‌گی

دستم به نوشتن نمی‌رود.
نه که دستم نرود... نه. مغزم نمی‌رود.
چیزی نیست برای نوشتن. چیزی ندارد برای نوشتن.
به گمانم برای نوشتن باید عاشق بود. یا الاقل ناراحت. یا حتی عصبانی. اما من هیچ‌کدام نیستم.


من؟... تهی از هر احساسی. خالیِ خالی! حتی افسرده هم نیستم.
به اندازه‌ی نوح عمر کرده‌ام. به اندازه‌ی خضر دنیا را دیده‌ام. به اندازه‌ی... به اندازه‌ی...؟

از خودم خسته‌تر نمی‌شناسم. به اندازه‌ی خودم خسته‌ام.


من سال‌ها قبل تمام شده‌ام. نمی‌دانم چرا هنوز زنده‌ام. نمی‌دانم چرا هنوز نفس می‌کشم.
روحم تجزیه شده، اما هنوز راه می‌روم، می‌خوابم، دانشگاه می‌روم، جزوه می‌نویسم... چرا جسمم تجزیه نمی‌شود؟ نمی‌دانم.
در آخرین روزهای مرگم، آرزویی برایم نمانده. آرزویی جز بازگشت به زندگی.

به زندگی باز خواهم گشت...
زنده‌ام بدارید! :)

موافقین ۵ مخالفین ۰
Lady Éowyn

دیوونگی این شکلیه؟

تنبل شدم...

به خوندن، به نوشتن، به دیدن. کلی کار مونده که شاید نصف روز بیشتر وقت نگیره، اما من چه کار کردم؟ هیچ کار!

دچار فکرهای بی‌معنی و وقت‌گیرم. می‌بینی یکدفعه یه صفحه‌ی آبی فیروزه‌ای وارد ذهنم شد و به هزار تیکه‌ی رنگی‌رنگی تقسیم شد. گاهی‌اوقات هم‌رنگ‌ها کنار هم قرار می‌گیرن. گاهی‌اوقات کنار هم شکل‌های عجیب غریب درست می‌کنن. گاهی‌اوقات هم استخر می‌سازن... استخر خرده شیشه‌های رنگی! شیرجه بزن توش و.. فاتحه!

دارم دیوونه میشم.‌‌. نه؟

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Lady Éowyn

این زن‌های ستیزه‌جو!

حرف‌های زیادی داشتم که برای عید بنویسم. متن‌های زیادی در پسِ ذهنم آماده کرده بودم، اما اگر عضو کانال باشید احتمال در جریان شکستن اسکرین گوشی‌ام و اینکه مجبور شدم گوشی جدیدی بخرم هستید. بعدش هم رمز بیان را گم کردم و امروز نشستم هرچه رمز به ذهنم می‌رسید امتحان کردم تا بالاخره موفق شدم وارد شوم. امروز اما نیامده‌ام از عید بنویسم... آمده‌ام که از خودم بنویسم؛ از دخترک خجالتی‌‌ای هیچکس هیچوقت حرف‌هایش را درست متوجه نمی‌شود.

می‌دانید... قوی بودن همیشه با غرور اشتباه گرفته می‌شود. اینکه حقوقت را به عنوان یک انسان طلب کنی، اینکه با افتخار بگویی فمینیست هستی و در پی حقوق برابر اسمش می‌شود مرد ستیزی. اینکه mental breakdown هایت را برای خودت نگه داری و در مقابل دیگران لبخند به لب داشته باشی و باهاشان بگو بخند کنی همیشه مایه‌ی دردسر است. اینکه در نظرت دختر و پسر فرقی نداشته باشد و به رفاقت فراجنسیتی اعتقاد داشته باشی باعث می‌شود انگ‌های فراوانی بخوری.

راستش هیچوقت فکر نمی‌کردم از آن وضعی که تا چندماه پیش دچارش بودم بیرون بیایم. دو سال طول کشید، اما بالاخره موفق شدم به آن حالت شکست‌خورده‌ی بوق‌ناله‌کن در زندگی‌ام پایان بدهم و شاد باشم که قلبم اگرچه شاید هنوز رد بخیه‌هایی رویش باشد، اما شکسته نیست.

آن روز داشتیم بازی می‌کردیم. منظورم از بازی این است که یکی از دوستانم از آن نرم‌افزار‌های فال و طالع‌بینی روی گوش‌اش نصب کرده‌ بود و برایمان فال می‌گرفت. از نظر من این نرم‌افزارها فقط به درد بازی کردن می‌خورند. هرچه اصرار کردم که نه، به خرجش نرفت و برای من روی سوال 《آیا من به زودی وارد رابطه‌ی عاشقانه‌ای خواهم شد؟》 کلیک کرد. سرم را اانداختم پایین و قصد نداشتم جواب را نگاه کنم، اما شلیک خنده‌شان کنجکاوم کرد. نگاه کردم... می‌توانید حدس بزنید پاسخ چه بود؟ 《اگر یاد بگیرید بقیه افراد را هم آدم حساب کنید!》. با وجود آنکه اعتقادی ندارم اما بهم برخورد. وسایلم را جمع کردم و بلند شدم، آمدم خانه.

همین کافی بود که باعث شود در راه همه‌اش به این فکر کنم که آیا من دیگران را آدم حساب نمی‌کنم؟ راستش اگر منظور از آدم حساب کردن این باشد که دوره بیفتم، برای خودم دنبال زوج بگردم، نه... کسی را آدم حساب نمی‌کنم. من همیشه سعی کرده‌ام با همه یکسان برخورد کنم، هرچند مایه‌ی سوء تفاهم‌های بسیار شده باشد. هرچند به خاطر آن سوء تفاهمات مجبور شده باشم میدان را خالی کنم و فرار را بر قرار ترجیح بدهم. آن برچسب مرد ستیزی که سر یک شوخی مزخرف خوردم اما سنگین‌ترین برچسبی است که تا به حال در عمرم خورده‌ام. آن روز با خودم فکر کردم شاید به لحاظ عاطفی مرد گریز باشم، اما اگر مرد ستیز بودم پس چطور می‌توانستم برخورد یکسانی با اطرافیانم داشته باشم؟

خلاصه‌ی همه‌ی این سرگیجه‌ها به این فکر ختم شد که وقتی آدم می‌تواند یک دختر تیپیکال ایرانی باشد که همه‌ی همّ و غمّش یافتن زوج مناسب است، چرا باید خود را اسیر حقوقی کند که در هیچ کجای دنیا به رسمیت شناخته نمی‌شود؟

یا شاید هم من هرگز نخواهم توانست یک زندگی عادی انسانی داشته باشم. من یاد گرفته‌ام همیشه برای زندگی‌ام بجنگم. چه طور لباس رزم را کنار بگذارم؟

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Lady Éowyn