دستم به نوشتن نمیرود.
نه که دستم نرود... نه. مغزم نمیرود.
چیزی نیست برای نوشتن. چیزی ندارد برای نوشتن.
به گمانم برای نوشتن باید عاشق بود. یا الاقل ناراحت. یا حتی عصبانی. اما من هیچکدام نیستم.
من؟... تهی از هر احساسی. خالیِ خالی! حتی افسرده هم نیستم.
به اندازهی نوح عمر کردهام. به اندازهی خضر دنیا را دیدهام. به اندازهی... به اندازهی...؟
از خودم خستهتر نمیشناسم. به اندازهی خودم خستهام.
من سالها قبل تمام شدهام. نمیدانم چرا هنوز زندهام. نمیدانم چرا هنوز نفس میکشم.
روحم تجزیه شده، اما هنوز راه میروم، میخوابم، دانشگاه میروم، جزوه مینویسم... چرا جسمم تجزیه نمیشود؟ نمیدانم.
در آخرین روزهای مرگم، آرزویی برایم نمانده. آرزویی جز بازگشت به زندگی.
به زندگی باز خواهم گشت...
زندهام بدارید! :)