ساعت از پنج صبح گذشته. هرچه کردم خوابم نبرد. تقصیر خودم است، دیروز عصر بد موقع و زیاد خوابیدم و حالا مجبورم با افکارم تنها بمانم. خسته بودم.
شب سختی است.
دنبال همصحبتی گشتم تا شاید بشود امشب را بیدردسرتر گذراند، دست نداد. تنها کسی که سراغ داشتم حوصلهی حرف زدن نداشت. کسی را ندارم. هیچکس.
اینجور وقتها تنهایی آدم بیشتر توی ذوق میزند. آدم مطمئن میشود که نمیشود از دستش فرار کرد. مطمئن میشوی که هر که را بیابی و هرچقدر دورت را شلوغ کنی و تلاش کنی که با خودت تنها نمانی، آخر شب وقتی سرت را روی بالش بگذاری فقط خودت میمانی و خودت.
قرار نیست هیچکس بار مغزت را به دوش بکشد. حتی نمیتوانی از کاسهی سرت درش بیاوری و داخل لیوان آب بگذاریاش تا صبح دوباره استفاده کنی. یا چیزی پیدا کنی که حواست را پرت کند.
بالاخره یک جایی همهی پستهای جدید دنیا در تمام شبکههای اجتماعی تمام میشود! آن وقت چه میکنی؟
+«با صد هزار مردم تنهایی
بی صد هزار مردم تنهایی...» #رودکی
very nice