ابرهای تیره آسمان زندگی‌ام را پوشانده. خسته‌ام. تعطیلات فرجه‌ها را از شنبه‌ی هفته‌ی پیش برای خودم آغاز کرده‌ام و بیش‌تر از ده روز می‌شود که کلاس‌ها را شرکت نکرده‌ام. به قول دوستی، عملا دچار تعارض داخلی شده‌ام. حضور در خوابگاه را هم نمی‌توانم تاب بیاورم... اما جایی را هم ندارم که بروم. نمی‌دانم راه درست و غلط کدام است. خسته‌‌ام.
دیروز خواستم از واقعیت فرار کنم. بی‌هدف
 سوار اتوبوس شدم و به اصفهان رفتم. نمی‌دانستم کجا باید بروم. نمی‌دانستم کجا می‌خواهم بروم. کجا را داشتم که بروم؟

 خواستم بروم مغازه‌ها را سیر کنم، اما پشیمان شدم. بعد گفتم بروم شهر کتاب. دیدم خودم که چیزی نمی‌خواهم. زنگ زدم به دوستی که کتاب می‌خواست، گفتم اگر هنوز نگرفتی‌شان بروم برایت بگیرم. هنوز مطمئن نبود. آخرش به سرم زد، رفتم سینما. تنها. مسئول سالن طوری پرسید "تنها هستید؟" انگار گفته‌باشد "دوست‌پسرت قالت گذاشته؟". خواستم بگویم به شما ربطی ندارد، انابه جایش فقط گفتم "بله".
"بمب؛ یک عاشقانه" را تنهایی دیدم.تنهایی گریه‌ام گرفت. تنهایی خندیدم. تنهایی آمدم بیرون، سوار اسنپ شدم، برگشتم دروازه تهران. از آن‌جا هم سوار اتوبوس شدم و برگشتم خوابگاه.
احساس اضافه‌بودن می‌کنم. نمی‌دانم جایم کجاست. نمی‌دانم کجا باید بروم، هیچ‌جا جایم نیست. هیچ‌جا را ندارم که بروم.
هم‌اتاقی‌هایم از امروز یکی‌یکی می‌روند خانه‌هایشان. هیچ‌کس در خانه از من استقبال نخواهد کرد. می‌دانم اگر بمانم هم درست‌حسابی درس نخواهم خواند. احتمالا در تختم تجزیه خواهم شد. خواهم خوابید و فکر خواهم کرد و تجزیه خواهم شد.
بی‌انصافی است بگویم منتظرم نیستند. خودم حوصله‌شان را ندارم. تماس‌های اسکایپی‌شان را جواب نمی‌دهم. عصبی می‌شوم. پیام‌هایشان را به مختصرترین شکل ممکن جواب می‌دهم.

خسته‌ام. دلم می‌خواهد تجزیه بشوم.
کاش تجزیه بشوم...

+تو بیا کز سر شب در صبح باز باشد...