توی این چندوقت که چیزی ننوشتم، هزارانبار صفحهی ارسال مطلب جدید رو باز کردهام و بستهام، اما نتونستم... قدرت فشردن دکمههای کیبورد رو نداشتم. فکر میکردم گدشت زمان حالم رو بهتر میکنه، اما نکرد. زمان مهربون نبود، هرچقدر بیشتر پیش رفت بدتر تا کرد. اولش شاید فقط اختلافات خانوادگیای بود که برای من لاینحلترین معضل دنیا بود. اما مشکلات دیگه کمکم اضافه شدن و روزی که مادربزرگم بدون اینکه دچار بیماری خاصی باشه، بر اثر سکتهی قلبی فوت کرد تازه با معنی مشکل لاینحل آشنا شدم.
کمتر از یک ساعت بعد از فوتش من کلاس رانندگی داشتم. این همه مدت، به خاطر زندگی توی خوابگاه فرصتش برام پیش نیومدهبود که برم دنبالش. یک ساعت بدون هیچ مشکلی رانندگی کردم و با خودم فکر کردم که دیگه هیچ چیزی وجود نداره که بتونه من رو خم کنه، اما زمانی که رسیدم جلوی بیمارستاان قلبی که داییم قبل از اذان صبح مادربزرگم رو در حالیکه خودش راضی نبود بردهبود اونجا، و حالا جسدش بدون جون اونجا بود، شکستم و دیگه درست نشدم. توی این یک ماه و چند روز دیدم آدمایی که شاید باهاشون احساس صمیمیت خاصی نداشتم بیشتر نگران و پیگیر حال من بودن تا آدمایی که مدتها باهاشون رفت و آمد داشتم. واقعا اگه این آدمها و مراقبتهاشون نبود نمیدونم چی پیش میاومد.
اصلا نمیدونم چرا دارم اینا رو مینویسم. خط فکری مستقیمی ندارم برای نوشتن. فقط میدونم که قرار بود ننویسم. قرار بود این تلخیها جایی ثبت نشه و با من به گور بره. ولی وقتی دو نفر از دوستانم مجبورم کردند توی سایتی که به خودم قول دادهبودم ازش دور باشم دوباره شناسه بسازم چون «نوشتن همیشه جوابه» و «یه آدمی که قشنگ مینویسه بیشتر، شانس خوندن متنای خوب بیشتر»، داستان تا حدی عوض شد. ولی من هیچوقت قشنگ ننوشتم. من همیشه آدم متوسطی در نوشتن بودهام. شاید قشنگترین چیزهایی که نوشتهام تا حالا، عاشقانههای نوجوانیم باشه که توی وبلاگ قدیمیام نوشتهام... وبلاگی که به خاطر تصمیم میهنبلاگ برای داون کردن سرورهاش برای همیشه، اون هم در چهلم مادربزرگم به ابدیت میپیونده. درسته که ازش پشتیبانگیری کردهام، اما خاطراتش رو چه کنم؟ نظرات خصوصیاش رو که همه در یک صفحه نمایش داده نمیشوند تا لااقل ازشون اسکرین بگیرم چه کنم؟ دیوانگیهای سالهای آخر دبیرستانم رو چه کنم؟
چی میگفتم؟ هان... فاصلههای بین این دو پست درد است. نوستالژی است. نه که بیتمایل به حرف زدن باشم، بیتمایل به نوشتنم. وگرنه که گروههای دوستانه و صحبتهای دیسکوردی زنده نگهم داشته. چرا نوشتم؟ یک نفر برایم آهنگ بازی از والایار رو فرستاد. یک نفر که راهی جز ایمیل برای ارتباط با خودش برایم نگذاشته، یکی از اولین آهنگهایی که یاد گرفتم با گیتار بنوازم رو برایم فرستاده. خاطرات داشت دیوانهام میکرد که نوشتم. خاطراتی که نیمیاش زیر خاک است و نیم دیگرش تا یک هفتهی دیگر برای همیشه محو میشود. نوشتم که خواهش کنم اگه برایش امکان داره آیدی تلگرام یا دیسکورد یا لااقل لینک ناشناس بدهد. نوشتن همین پست چهار ساعت طول کشید. نوشتنن برایم عذاب است...
+عنوان از آهنگ Words از Skylar Grey