بالاخره روزهای روشن هم می‌رسن...

۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

GAME OVER

این روزا قایم باشک بازی می‌کنم...

چند نفری از بچه‌های دانشگاه هستند که اصلا دلم نمی‌خواد ببینم‌شون و از قضا مجبورم به دانشکده‌های دو نفرشون رفت و آمد کنم، چون دروس سرویس ارائه می‌دن.

هندزفری رو می‌چپونم تو گوشم، زیر چشمی نگاه اطراف می‌کنم که ببینم یه موقع آشنایی نباشه، بعد یه جوری که یعنی من خیلی گیجم و اصلا حواسم به دور و برم نیست، شروع می‌کنم به راه رفتن. حالا در مواقع عادی گزاره‌ی بالا معمولا درسته و کلا از مرحله پرتم، ولی این روزا خودمو می‌زنم به گیجی، وگرنه به شدت حواسم هست که کی به کیه.

از شانس قشنگم، اونی که بیشتر از همه دلم نمی‌خواد ببینمش رو یکشنبه دیدم. البته نمی‌دونم اونم منو دید یا نه... فکر کن! همین که از اتوبوس پیاده شدم که برم سمت دانشکده‌شون، دیدم چندمتر اون‌طرف‌تر نشسته. سریعا هندزفری رو چپوندم تو گوشم و مشغول ور رفتن با گوشیم شدم. یکی‌شون هم اتاق‌شون کنار اتاق ماست. سومی رو هم به حول و قوه‌ی الهی همین روزا می‌بینم یحتمل.

خدایا کاش حداقل با یه سلام و احول‌پرسی ساده رفع و رجوع شه اگه یه موقع دیدم‌شون. من واقعا حوصله‌ی نبش قبر اتفاقات قدیمی رو ندارم...

۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
Lady Éowyn

کودکان آبی...

گاهی‌اوقاتم به این فکر می‌کنم که من هرگز بچه‌ای نخواهم داشت. جدا از این‌که بچه‌داری بلد نیستم و وقتی بچه‌ی خواهرم پیش منه و زیاد گریه می‌کنه، مستاصل می‌شم و کلا خیلی با بچه‌ها حال نمی‌کنم، به نظرم این یه جور خودخواهیه که ما برای بقای اسم خودمون داریم و نمی‌تونم برای سوال فرضیِ "چرا منو به دنیا آوردی؟" که ممکنه روزی اون بچه‌ی فرضی ازم بپرسه، جوابی پیدا کنم. اگه اون نمی‌خواست هیچ‌وقت به دنیا بیاد چی؟

این داستان مهر مادری و پدری به نظر من کاملا افسانه‌ایه و بر اساس رابطه‌ی منفعت. هیچ پدر و مادری عشق بی‌قید و شرط به بچه‌شون ندارند و صرفا اگه شما بچه‌ی خوب و حرف گوش‌کنی باشید و آسه برید، آسه بیاید، سر شب خونه باشید، تو روشون نایستید، هر کاری می‌گن بکنید، هر کاری می‌خواید بکنید ازشون اجازه بگیرید، ولخرجی نکنید، تابع سنت‌های خانوادگی باشید و جایگاه خودتونو بدونید (که حتی اگه چهل سال‌تونم بشه بازم بچه‌شونید و باید تمام موارد بالا رو انجام بدید)، بچه‌ی دوست داشتی‌ای هستید. وگرنه نتیجه‌اش می‌شه یکی مثل پدر #دختر_آبی که بعد از فوت بچه‌اش، می‌گه اون مشکل روانی داشته و فلان، ولی اون طرف قضیه رو نمی‌گه که ما روانیش کرده‌بودیم...

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Lady Éowyn

گورستان بی‌مرده

ذهن ما شبیه به یه گورستان خصوصیه. گورستانی برای افرادی که دیگه باهاشون ارتباطی نداریم. برای افرادی که از یه جایی به بعد دوستی‌مون باهاشون کم‌رنگ شده و دیگه هیچ‌‌وقت باهاشون رفت و آمد نکردیم.

و فکر کنید ما در رفت ‌و آمد با این افراد با علائق و سلایق‌شون آشنا شدیم و کلی جزئیات رو حالا باید شیفت دیلیت رو بگیریم و بریزیم‌شون دور. کلی تاریخ تولد، رنگ و غذا و موسیقی و غذا و بازی و... مورد علاقه، چیزهایی که اون فرد بهش آلرژی داره، تکیه کلام‌ها و ویژگی‌های رفتاری و هر چیزی که فکرشو بکنید.

مثلا من باید اینو از ذهنم پاک کنم که فلانی خودشو اِلف می‌دونست، اون یکی عادت داشت منو فلان صدا کنه، یا اونی که فلان برند شکلات رو دوست داشت. اونی که میوه دوست نداشت، برعکسش اونی که عاشق موز بود. اون که عادت داشت به جای سه‌نقطه، دوتا نقطه بذاره و عادتش به همه‌مون سرایت کرد. اونی که به همه‌ی این چیزهای کوچک راجع به دیگران توجه می‌کرد و تکیه کلام‌های همه رو بلد بود. یا حتی اون هم‌کلاسی مهد کودکم که بهم می‌گفت مو فرفری‌جون و هر روز کنار خودش برای من جا می‌گرفت.

چطور می‌شه آدم یادش بره همه‌ی این چیزها رو؟ آدما چطور فراموش می‌کنن که چقدر با یکی رفیق بودند؟ چطور فراموش می‌کنن که فلانی چقدر روشون حساب می‌کرده؟

کاش می‌شد این زباله‌دان بزرگ تاریخ رو آتش بزنم و همه‌ی این‌ها رو فراموش کنم، ولی نهایتا دودش تو چشم خودم می‌ره.. پس همون‌جا بمون، ای شهر ارواح!

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Lady Éowyn

ما کمتریم!

شنبه عصر با چندتا از دوستای دوره‌ی دبیرستانم رفته‌بودیم بیرون. یه روزگاری باهاشون سر یه کلاس می‌نشستم و زنگ‌های تفریح رو باهاشون می‌گذروندم و بعضا باهاشون بیرون می‌رفتم، اما الآن فقط سالی یه بار، تابستون به تابستون می‌بینم‌شون. اونم اگه بیان و برم.

حرف‌هایی که زدند باعث شد یادم بیاد چرا ازشون فاصله گرفتم. توضیحاتی که از پیچوندناشون دادن، مسخره‌کردناشون، پشت سر دیگران حرف زدناشون، تیکه و کنایه‌هاشون...

موقع استوری گذاشتن براشون نوشتم "روزگار عجیبیه.. فکر کن آدمایی که هر روز می‌دیدی و باهاشون وقت می‌گذروندی رو سالی یه بارم نبینی...". نوشتم "از دیدار دوباره‌تون خوش‌حال شدم بچه‌ها، جای همه‌ی اونایی که نتونستن بیان هم خالی". ولی از اون موقع دارم فکر می‌کنم آیا واقعا خوش‌حال شدم یا منم مثل خودشون دورویی کردم؟

پریشب یه توییت از عذرا خوندم که اگه دلت گرفت و لیست گوشیتو نگاه کردی ولی کسی رو پیدا نکردی بدون هرچی آدم مزخرفه دور خودت جمع کردی. الحق که مزخرف‌ترینا رو جمع کردم.

نمی‌دونم چرا با وجود این‌که این همه روی انتخاب آدم‌های دور و برم دقت کردم، اما باز هم هیچ‌کس رو ندارم که بهش کاملا اعتماد داشته‌باشم. هیچ‌کس رو ندارم برای درد دل کردن. هیچ‌کس رو ندارم که امین باشه. همه به طرز وحشتناکی دورو شدن. جلوی روت می‌گن به‌به و چه‌چه، ولی پشت سرت چشم ندارن ریختتو ببینن.

چرا این‌قدر پیدا کردن آدم‌های درست سخته؟ چرا نمی‌تونم آدم‌های درستی رو پیدا کنم؟

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
Lady Éowyn

برگ‌هایم!

اگه یادتون باشه چند پست قبل داشتم از این می‌نالیدم که چرا می‌گن عروسی خودت و فلان. چند شب پیش خبر رسید که یکی از هم‌کلاسی‌های دوره‌ی دبیرستانم بچه‌اش اومده دنیا. :|

نمی‌دونم می‌تونید تصور کنید چه شوک عظیمی به همه‌مون وارد کرد یا نه. از اون‌جا که همه‌مون اساتید مسخره‌بازی هستیم و این خبر هم توسط یکی از استاد بزرگان این فن تو گروه گذاشته شد، هیچ‌کس باورش نشد. ولی بعد که خود مادر بچه اومد و خبر رو تایید کرد و چندتا عکس فرستاد، متوجه شدیم که بله.. گویا واقعا بچه‌دار شده! این‌قدر شوکه‌کننده بود که یکی از بچه‌ها اسم گروه رو به "اپیلاسیون طبیعی مدرسه فلان" تغییر داد. :)))

صبحش که برای مامانم تعریف کردم، مامانم در نقش مادر همیشه در صحنه‌ی ایرانی گفت: نه، کجاش زوده؟ تو هی می‌گی برای ازدواجم زوده. من هم‌سن تو بودم دوتا بچه داشتم. :))

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Lady Éowyn