شنبه عصر با چندتا از دوستای دوره‌ی دبیرستانم رفته‌بودیم بیرون. یه روزگاری باهاشون سر یه کلاس می‌نشستم و زنگ‌های تفریح رو باهاشون می‌گذروندم و بعضا باهاشون بیرون می‌رفتم، اما الآن فقط سالی یه بار، تابستون به تابستون می‌بینم‌شون. اونم اگه بیان و برم.

حرف‌هایی که زدند باعث شد یادم بیاد چرا ازشون فاصله گرفتم. توضیحاتی که از پیچوندناشون دادن، مسخره‌کردناشون، پشت سر دیگران حرف زدناشون، تیکه و کنایه‌هاشون...

موقع استوری گذاشتن براشون نوشتم "روزگار عجیبیه.. فکر کن آدمایی که هر روز می‌دیدی و باهاشون وقت می‌گذروندی رو سالی یه بارم نبینی...". نوشتم "از دیدار دوباره‌تون خوش‌حال شدم بچه‌ها، جای همه‌ی اونایی که نتونستن بیان هم خالی". ولی از اون موقع دارم فکر می‌کنم آیا واقعا خوش‌حال شدم یا منم مثل خودشون دورویی کردم؟

پریشب یه توییت از عذرا خوندم که اگه دلت گرفت و لیست گوشیتو نگاه کردی ولی کسی رو پیدا نکردی بدون هرچی آدم مزخرفه دور خودت جمع کردی. الحق که مزخرف‌ترینا رو جمع کردم.

نمی‌دونم چرا با وجود این‌که این همه روی انتخاب آدم‌های دور و برم دقت کردم، اما باز هم هیچ‌کس رو ندارم که بهش کاملا اعتماد داشته‌باشم. هیچ‌کس رو ندارم برای درد دل کردن. هیچ‌کس رو ندارم که امین باشه. همه به طرز وحشتناکی دورو شدن. جلوی روت می‌گن به‌به و چه‌چه، ولی پشت سرت چشم ندارن ریختتو ببینن.

چرا این‌قدر پیدا کردن آدم‌های درست سخته؟ چرا نمی‌تونم آدم‌های درستی رو پیدا کنم؟