بالاخره روزهای روشن هم می‌رسن...

۴۷ مطلب با موضوع «شب‌نگاری‌ها» ثبت شده است

ماهی کوچک حوض نقاشی

کودک در خانه‌شان حوض کوچکی داشت که درونش پر از ماهی بود، اما یکی از ماهی‌ها را بیشتر از بقیه دوست داشت. ماهی نحیفی بود که شاید روزگاری زیبا بود، ولی زخم‌هایی روی تن داشت. بعضی‌شان هم خوب شده‌بود، اما باعث شده‌بود کمی این‌جا و آن‌جای پولک‌های ماهی بریزد و زشت دیده‌شود. کودک خودش هم از بازی و دعوا با کودکان کوچه زخم‌هایی به تن داشت، برای همین ماهی نحیف بیشتر به چشمش می‌آمد.

 

کودک گاهی که مشغول بازی با دوستانش می‌شد ماهی را به کل فراموش می‌کرد، اما هر بار که بعد از مدتی بالای سر حوض می‌آمد و با ماهی بازی می‌کرد باعث خوشحالی ماهی می‌شد. گاهی ماهی قلبش از بی‌توجهی کودک می‌گرفت و دلش می‌خواست برود با کودک بازی کند، اما یادش می‌افتاد که او ماهی است و به آب نیاز دارد و بدون آن نمی‌تواند زندگی کند.

 

یک روز که دوباره کودک به سراغ ماهی آمده‌بود، دستش را داخل آب کرد و ماهی را گرفت داخل مشتش.

-ما داریم از این خونه می‌ریم ماهی کوچولو. خونه جدیدمون آپارتمانه، حوض نداره. می‌خوام تو رو هم با خودم ببرم. می‌ذارمت توی جیبم، بعدا که رفتیم خونه‌ی جدید یه تنگ کوچولوی خوشگل برات می‌خرم.

 

ماهی نمی‌توانست نفس بکشد. دهانش را سریع باز و بسته می‌کرد اما تلاشش بی‌فایده بود. آبشش‌هایش می‌سوخت. سعی کرد بگوید «ولی من به آب نیاز دارم»، اما کودک نمی‌توانست صدایش را بشنود. می‌دانست کودک دوستش دارد، اما داشت به کشتنش می‌داد. امیدوار بود صدایش به کسی برسد و از مرگ رهایی پیدا کند.

 

-چکار می‌کنی ذلیل‌شده؟ بنداز تو حوض اون ماهی رو بچه، کثیفه. بندازش! بهت می‌گم بندازش!

 

مادر کودک گوش او را گرفته‌بود و سرش داد می‌زد. ماهی را به زور از دستش خارج کرد و داخل حوض انداخت. ماهی نفس عمیقی کشید و آبشش‌هایش را از آب آشنا پر کرد. کودک زد زیر گریه. میان هق‌هق‌هایش گفت:

-ولی من... می‌خواستم... اونو... بیارم... خونه‌ی... جدیدمون... باهاش... بازی کنم...

-لازم نکرده. برو ببینم! خیلی خودمون جا داریم حالا شازده تصمیم گرفته واسه من ماهی‌بازی هم بکنه!

 

مادر کودک را به سمت در حیاط هدایت کرد و در را پشت سرشان بست.

 

+بشنوید:

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Lady Éowyn

دنیای تاریک اگرها...

متوسط بودن یه نفرین همیشگیه. اکثر انسان‌های متوسط فکر می‌کنند که چون به اندازه‌ی کافی تلاش نکردند به جایی نرسیدند و حاضر نیستند این مسئله رو قبول کنند که به همون‌جایی که هستند تعلق دارند... اگه بهتر درس می‌خوندم، اگه چندتا تست کنکور بیشتر می‌زدم، اگه ساعت‌های بیشتری کار کنم، اگه از وقتم بهتر استفاده کنم، اگه کارهامو طبق برنامه‌ریزی انجام بدم، اگه بینیم رو عمل کنم، اگه ریسک‌پذیرتر باشم، اگه...، اگه...، اگه...، اگه...
متوسط بودن مثل همستری می‌مونه که توی قفس خودش ساعت‌ها روی چرخ می‌دوئه ولی به جایی نمی‌رسه. متوسط بودن مثل دیدن بستنی دست بچه‌های مردم می‌مونه در حالی‌که می‌دونی خواسته‌ی زیادیه. ته دلت بهانه‌اش رو می‌گیری ها! یه کمی پیش خودت دل‌گیر می‌شی ها! ولی به زبون می‌گی اشکال نداره، الآن فرصتش نیست، بمونه یه روز دیگه.
برای بعضی متوسط بودن یعنی زندگی بی‌وقفه توی رویا. یعنی داشتن لیست آرزوهای دست نیافته. یعنی همیشه فکر آخر ماه بودن و آدم بزرگتر بودن. شاید هم یعنی انتخاب اول نبودن. یعنی یادآوری هر روزه‌ی این‌که به ازای تویی که فقط کفش نو نداری، چندین نفر هم هستند که پا ندارند.

پ.ن: این متن راجع به پول یا کفش یا درس یا کار یا بستنی یا چهره یا... نیست.

+هنوز آبان تموم نشده ولی این ماه از جمیع ماه‌های خرداد تا مهر بیشتر مطلب نوشته‌ام. دست خودم نیست، یه مسئله‌ای به ذهنم میاد و تا ننویسمش انگار یه چیزی از سمت راست سرم آویزونه. فکر کنم به خاطر تلاش هر شبم برای اینه که جلوی خودم رو بگیرم و به کسی پیام ندم.
۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
Lady Éowyn

Ms. Grinch

تو دنیا فقط دو دسته آدم وجود داره: Who ها و Grinch ها، که ممکنه شما تفاوت‌شوت رو ندونید، لطفا کمی صبر کنید الآن عرض می‌کنم خدمت‌تون.
دسته اول آدمایی هستند که من دوست دارم بهشون بگم الکی خوش. خوش‌برخوردن، مشتاق زندگی هستند، خوش‌بینن، همیشه نیمه‌ی پر لیوان رو می‌بینن، انرژی زیادی دارن، توصیه‌شون به همه اینه که دنیا دو روزه پس شاد باش و زندگی کن. هر اتفاقی هم بیفته خودشون رو نمی‌بازن و اخم نمی‌کنن وبه روتین زندگی‌شون می‌پردازن. دسته‌ی دوم منم. همه‌اش منم. معلوم هم نیست کفشم تنگه یا کله‌ام درست سر جاش قرار نگرفته.
خب، واقعیت اینه من خوش‌اخلاق‌ترین آدمی نیستم که شما ممکنه تو طول عمرتون باهاش برخورد کنید. در واقع می‌تونم بگم اگه قرار بود داستان  واقعیت داشته‌باشه، نقش اولش من بودم. بداخلاق و بی‌حوصله و ترش‌رو و میزوفونیک و خشک و جدی و... متنفر از سر و صدا و هر چیزی که سر و صدا ایجاد می‌کنه، علی‌الخصوص بچه‌ها... و این هم یکی از دلایل لیستی از دلایله که چرا هرگز بچه‌دار نخواهم شد. [نترسید، این پست راجع به این لیست نیست. قرار نیست لیست‌های دلایل شخصی‌مون رو توی چشم کسی فرو کنیم!]
خلاصه که این‌قدر بداخلاق بودم تنها شدم، یا شایدم به قول پسرخاله توی کلاه‌قرمزی این‌قدر تنها بودم بداخلاق شدم. تقریبا هیچکس توی دنیا برام اهمیتی نداره. سعی می‌کنم این‌طور نباشه ولی دست خودم نیست، قلبم دو سایز کوچیکه. متاسفانه قلب من نمی‌تونه مثل گرینچ سه سایز رشد کنه و قراره تا ابد همین‌قدری بمونه...

+...But I think that the most likely reason of all

May have been that his (her) heart was two sizes too small...

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Lady Éowyn

با صد هزار مردم...

ساعت از پنج صبح گذشته. هرچه کردم خوابم نبرد. تقصیر خودم است، دیروز عصر بد موقع و زیاد خوابیدم و حالا مجبورم با افکارم تنها بمانم. خسته بودم.
شب سختی است.
دنبال هم‌صحبتی گشتم تا شاید بشود امشب را بی‌دردسرتر گذراند، دست نداد. تنها کسی که سراغ داشتم حوصله‌ی حرف زدن نداشت. کسی را ندارم. هیچکس.

این‌جور وقت‌ها تنهایی آدم بیشتر توی ذوق می‌زند. آدم مطمئن می‌شود که نمی‌شود از دستش فرار کرد. مطمئن می‌شوی که هر که را بیابی و هرچقدر دورت را شلوغ کنی و تلاش کنی که با خودت تنها نمانی، آخر شب وقتی سرت را روی بالش بگذاری فقط خودت می‌مانی و خودت.

قرار نیست هیچکس بار مغزت را به دوش بکشد. حتی نمی‌توانی از کاسه‌ی سرت درش بیاوری و داخل لیوان آب بگذاری‌اش تا صبح دوباره استفاده کنی. یا چیزی پیدا کنی که حواست را پرت کند.
بالاخره یک جایی همه‌ی پست‌های جدید دنیا در تمام شبکه‌های اجتماعی تمام می‌شود! آن وقت چه می‌کنی؟

+«با صد هزار مردم تنهایی

بی صد هزار مردم تنهایی...» #رودکی

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Lady Éowyn

کی از همه بچه‌ی بهتریه؟

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
Lady Éowyn