بالاخره روزهای روشن هم می‌رسن...

۲۶ مطلب با موضوع «روزنگاری‌ها» ثبت شده است

?How much difference is too much

هفته‌ی گذشته، سه‌شنبه شب، رفتم دانشگاه. پنج‌شنبه جشن فارغ‌التحصیلی بود که خودمون برای خودمون گرفته‌بودیم، زودتر رفتم که کمی استراحت کنم توی عکسا خسته نباشم. البته من هنوز فارغ‌التحصیل نشدم، ولی جشن رسمی نبود و چرا باید خودم رو از آخرین عکس دسته جمعی با هم‌ورودیام جا می‌ذاشتم؟ اولینش رو هم که چهارسال پیش نشده‌بود شرکت کنم. انتظار نداشتم این سفر بهم خوش بگذره چون هیچ‌کدوم از دوستام اون‌جا نبودن و دوست صمیمی نداشتم، ولی خب اشتباه می‌کردم!
به عنوان یه تجربه‌ی جدید من توی این سفر blind date رفتم، اونم با دو نفر. برنامه‌ریزی نشده‌بود، یعنی خب یکی‌شون قبلا بهم گفته‌بود و منم موافقت کرده‌بودم، ولی چون حدودا 10 ماه از پیشنهادش گذشته‌بود فکر کردم شاید دیگه متمایل نباشه و بهش نگفتم که اون‌جام. برای همین وقتی یه نفر دیگه ازم پرسید گفتم باشه و چهارشنبه شب باهاش رفتم بیرون. خیلی red flagهای زیادی داشت، از جزئی‌ترینش که وقتی داشتم راجع به دوستم صحبت می‌کردم پرسید دوستت دختره یا پسر؟ تا... وقتی که من رو رسوند هتل و موقع خدافظی انتظار داشت ببوسمش، ولی در کل تجربه‌ی جالب و عجیبی بود برام دیت رفتن با آدمی که هیچی ازش نمی‌دونی و فقط چند خط توییت ازش خوندی.

همین که برگشتم هتل نفر اول هم پیام داد و پرسید تا کی هستم. پیشنهادش برای جمعه صبح بود ولی من ترجیح می‌دادم برای فردا شبش برنامه‌ریزی کنم چون نگران بودم که جمعه صبح برای تخلیه اتاق نرسم، اما کار داشت و مطمئن نبود کارش به موقع تموم شه. قرار شد پیام بده بهم.
پنج‌شنبه صبح رفتم جشن و تا ساعت 2 اون‌جا بودم. بد نبود ولی خب به خاطر این‌که خودمون برگزار کرده‌بودیم ناهماهنگی زیاد بود. از استادا هم فقط یه نفر اومد و این نشون می‌ده چقدر دانشکده ما رو دوست داره! ساعت 4 بعد ازظهر میانترم داشتم که تا ساعت 5 طول کشید و یکی از سوالا رو وقت برای آپلود کم آوردم، برای تی‌ای درس فرستادم ولی نمی‌دونم قبول می‌کنه یا نه. بعدش همین‌جوری روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم نخوابم که نکنه پیام بده و متوجه نشم.
ساعت حدودای 8 دیگه از این‌که پیام بده ناامید شدم و لباسام رو عوض کردم، لباس راحتی پوشیدم. چند دقیقه بعد پیام داد که اومده دانشگاه و اگه مایلم برم ببینمش، اگه نه که بمونه همون فردا. گفتم یک ربع زمان نیاز دارم تا حاضر شم و گفت که نگران زمان نباشم، تا هروقت بخوام وقت دارم. راستش رو بخواید وقتی رفتم جلوی در یه کم از دیدنش جا خوردم، به عنوان یه فارغ‌التحصیل مهندسی تیپش زیادی هنری بود! البته شاید هم به قول خودش مهندسی نوعی هنر باشه. بگذریم...

موقعیت بسیار awkward بود و حرفی برای گفتن پیدا نمی‌کردیم. همون سوالات پیش پا افتاده‌ی رشته‌ات چیه؟ و فلان رو هم قبلا توی دایرکت از هم پرسیده‌بودیم. قصد کردیم بریم پردیس دانشگاه که خب بسته بود. از طرفی هم نگرانی به موقع برگشتن من رو داشت و نمی‌خواست خیلی دور بریم. خلاصه که برگشتیم ماشینش رو جلوی هتل پارک کرد و یک ساعتی در تاریکی خلوت و خنک دانشگاه قدم زدیم، کمی یخ‌مون باز شد. قرار شد روز بعدش بیاد دنبالم زودتر اتاق رو تخلیه کنم و از اون طرف هم برسوندم ترمینال.
آخر شب که داشتم راجع بهش با دوستم صحبت می‌کردم گفت فردا ببوسش و کلی اذیتم کرد، وقتی توی اتوبوس توییترم رو چک کردم دیدم حتی راجع بهش توییت هم کرده! این‌ها رو توضیح داده‌بود آخرش نوشته‌بود داداش من نهایت تلاشم رو کردم نشد دیگه، شرمنده!
همون شب دیدم اون یکی پیام داده و راجع به ساعت حرکتم و این‌ها پرسیده، مجبور شدم مقادیری راست و دروغ بهم ببافم که یک موقع نیاد دنبالم.

صبح هم کمی قدم زدیم، بعد قصد سینما رفتن کردیم که به خاطر سانس‌ها منصرف شدیم. رفتیم کافه به صرف قهوه که قبول نکرد جدا حساب کنه. مدتی اون‌جا صحبت کردیم، بعد تصمیم گرفتیم بریم ناهار بخوریم که اون خیلی گرسنه نبود و منم ترجیح دادم قبل از سوار شدن به اتوبوس چیز سنگینی نخورم، پس دوباره کمی قدم زدیم تا زمان رفتن من برسه. قبل از جدا شدن‌مون ازم پرسید که آیا مایل هستم اگه یه موقع اون اومد یا من رفتم باز هم با هم بریم بیرون؟ که خب جواب من مثبت بود.
چیزایی که توی این همین دو برخورد برام جالب توجه بود: ماشینش شبیه یه کپسول زمان از دهه پنجاهه، آهنگای قدیمی گوش می‌ده، موهاش بلنده و گوشواره می‌اندازه، پرحرف نیست، زیاد اهل پیام دادن نیست، به جزئیات توجه می‌کنه، به حریم فیزیکیم احترام گذاشت، برای چند لحظه که توی افکارم فرو رفتم سعی کرد از روی چهره‌ام احساسم رو حدس بزنه، به حرف‌هایی که می‌زدم با دقت گوش می‌داد، اندکی راجع به روابطم با افرادی که ازشون اسم بردم کنجکاوی نکرد، بابت پیشرفت‌هایی که داشتم بهم حس کافی بودن داد، اونم قرار بوده با پسرخاله‌اش همون آخر هفته بیاد شهر من که من رو ببینه ولی نتونسته‌بود بره، براش مهم نبود که ازش بزرگترم و راستش این‌قدر سطح انتظاراتم از دیگران اومده پایین که همین که قبل از سیگار کشیدن ازم پرسید هم برام جالب بود.
احساس می‌کنم تفاوتی که داریم خیلی زیاده ولی راستش بهش خوش‌بینم، هرچند که نمی‌دونم اون چه فکری راجع به من می‌کنه...
۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Lady Éowyn

Life Plan

قبلا در کامنت‌های پست "آماده‌سازی برای ۱۴۰۰ :)" فاطمه (بلاگی از آن خود) نوشتم که «من همیشه دلم می‌خواست از اون "Life Plan"هایی که توی انیمیشن The Little Prince 2015 بود، داشته‌باشم چون نیاز دارم بعضی چیزها جلوی چشمم باشه، ولی نمی‌دونم آیا اصلا چنین جیزی هست یا نه و اگه هست، از کجا می‌شه خرید.»

خب من خیلی گشتم، ولی ابدا چنین چیزی پیدا نکردم. حتی به یه پلنر دیواری که بتونم بنویسم هر روزی چه کاری دارم هم راضی بودم، ولی اون رو هم پیدا نکردم. در واقع فقط چند نسخه پلنر رومیزی پیدا کردم (مثل این و این)، ولی با چیزی که توی ذهنم بود از زمین تا آسمون تفاوت داشت. من یه چیز سرراست‌تر و جلوی چشم‌تر می‌خواستم، یه چیزی که پشت میزم نصب کنم و کاملا در دیدم باشه. روی میزم قفسه‌بندی شده و پشتش یک ورق سفید نصب شده که قسمت بزرگترش واقعا جای مناسبی برای چنین چیزیه.

در نهایت از اون‌جا که احتیاج مادر اختراعه، با الهام از این پلنر دیواری، این رو در ابعاد A2 طراحی (!) کردم و دادم چاپ که هزینه پلات و لمینت در این ابعاد 40 تومن در اومد. حالا خیلی هم خوشگل نیست و می‌شد بهتر و با کیفیت‌تر باشه، ولی وقت و حوصله‌ام در همین حد بود. گفتم ممکنه به درد شما هم بخوره. اون خونه‌های طوسی تیره جمعه‌ها و تعطیلات رسمیه، روشن‌ترها هم پنج‌شنبه‌ها و این‌هاست. این هم نسخه‌ی سفیدش اگر که دوست داشتید برای سال‌های بعد هم استفاده کنید.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Lady Éowyn

راه استقلال از توصیه‌های ایمنی می‌گذرد!

اولین‌باری که تنهایی با دوستام رفتم بیرون پونزده‌سالم بود. قبلش هم پدر کلی توصیه‌های ایمنی کرد. البته بماند که نیم‌ساعت بعدش زنگ زد که «حواس‌تون باشه آفتاب سوخته نشید!» بعدم که گفتم یه پتو مسافرتی آویزون کردیم جلو آلاچیق‌مون، گفت «اون سفید قهوه‌ایه؟». تا عصرم هزاران بار زنگ زد بهم بسه دیگه، بیاید خونه و نذاشت تا ساعت 6 بیشتر بیرون بمونیم.

اولین‌باری که تنهایی رفتم جایی و برگشتم شونزده‌سالگی بود. پیاده رفتم اسم‌مو تو مدرسه‌ی جدیدم ثبت‌نام کردم و برگشتم. تا قبل اون همیشه یا بابام خودش منو می‌رسوند، یا داداشم، عموم، کسی رو مجبور می‌کرد برسونن منو، یا با سرویس رفت و آمد می‌کردم. البته قبل‌ترش یه بار در حالی‌که داشت لباس می‌پوشید بیاد من رو برسونه کلاس زبانم، خودم پیاده راه افتادم رفتم که کلی دعوا شدم.
قبلش هم بابام کلی توصیه‌های ایمنی کرد.

اولین‌باری که توی خیابون چیزی خوردم پیش‌دانشگاهی بودم. سه‌شنبه‌ها یکی از زنگامون خالی بود، زنگ بعدش فیزیک داشتیم. می‌رفتیم دوتا خیابون اون‌طرف‌تر سیب‌زمینی مخصوص می‌گرفتیم. بماند که بار اولی که این کارو کردیم همه‌ی عالم و آدم ما رو دیدن! قبلش هیچ‌وقت توی خیابون چیزی نخورده‌بودم. نهایتا توی ماشین می‌نشستیم می‌خوردیم. بالاخره زشته دختر توی خیابون چیزی بخوره!

اولین‌باری که از خانواده‌ام دور شدم وقتی بود که دانشگاه قبول شدم. اولین باری که مجبور شدم برای نیازهای روزانه‌ام برم خرید سال اول دانشگاه بود. اولین‌باری که تو ایران سوار اتوبوس بین شهری شدم هم بازم سال اول دانشگاه بود. به هر ضرب و زوری بود بلیت خریدم و برگشتم خونه. بابام دوست نداشت تنها سوار اتوبوس شم. قبلش همیشه با ماشین شخصی سفر رفته‌بودیم.

اولین‌باری که تنهایی سفر رفتم مرداد 97 بود. بارش شهاب برساووشی بود، با یکی از دوستای مجازیم که تا اون موقع ندیده‌بودمش با تور رفتیم سمنان برای رصد. قبل‌ترش، وقتی شونزده‌سالم بود، یه بار یه فاصله‌ی کوتاهی رو با دخترعموم از شهر دور شده‌بودیم و با تور رفته‌بودیم کاروان‌سرای عباسی بازم برای بارش شهابی برساووشی.
توی راه ترمینال بابام بهم گفت «الآن خوشحالی؟».

اولین باری هم که رفتم سر کار پاییز 97 بود. کار بی‌ربطی بود، ولی لازم بود. نه برای پولش. راستش هنوزم که هنوزه پولش رو ندادن. صرفا برای اثبات خودم. بابام به خواهرم گفته‌بود «مگه من به اندازه‌ی کافی بهش پول تو جیبی نمی‌دم؟».

و شاید باورتون نشه... ولی اولین‌باری که خودم بدون خانواده‌ام رفتم لباس خریدم امروز بود! اونم صرفا چون کاپشن نیاز داشتم و تا فرجه‌ها که بتونم برم خونه قطعا کلیه‌ام یخ می‌زد [من یه مقدار ناراحتی کلیوی دارم و به صورت ارثی احتمال سنگ‌ساز بودن کلیه‌ام هست، هرچند که فعلا سنگ کلیه ندارم. ولی سرما دردش رو بدتر می‌کنه]. صبح، بعد از این‌که مامان برام پول ریخت، بابام زنگ زد که آره.. چیزی که می‌گیری این‌جوری باید باشه، اون‌جوری باید باشه. کی می‌ری؟ با کی می‌ری؟ مسیرا رو بلدید؟

یعنی می‌شه ببینم روزی رو که توی خونه‌ی خودم نشسته‌باشم؟ خونه‌ی شخصی خودم؟
۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Lady Éowyn

با همه‌کسم میل سخن هست!

امروز از اون روزهاست که غم دنیا بی هیچ علتی ریخته توی دلم. حرفی برای گفتن ندارم، ولی یه قسمتی از وجودم حرف زدن رو تنها راه نجات می‌دونه. برعکس وحشی، هرچند دلتنگم، ولی با همه‌کسم میل سخن هست. ولی تنها همین وبلاگ رو دارم که حرف بزنم براش.

از روزمرگی خسته‌ام. از این‌که هیچ حرفی برای گفتن ندارم. از این‌که هیچ چیز درست حسابی‌ای نمی‌نویسم. از این‌که هیچ‌کسی رو برای حرف زدن ندارم. از این‌که صبح تا شب توی خونه تنهام برای خودم می‌چرخم و فکر می‌کنم.

حالا توی این اوضاع و احوال هم یه مقدار سرما خوردم که نمی‌دونم از کجا سر و کله‌اش پیدا شده. امیدوارم زودتر خوب شه و مثل هر بار که این‌قدر کش پیدا می‌کنه تا به برونشیت می‌رسه، نشه.

این روزا نهایت تفریحم فیلم دیدنه. اونم اگه حوصله‌اش رو داشته‌باشم. اول تابستون چندتایی کتاب خوندم، ولی بقیه‌شون رو همین‌طور نخونده انبار کردم و نمی‌دونم کی قراره بخونم‌شون آخر سر. درس رو هم که اصلا هیچی نگم راجع بهش بهتره. علی‌الحساب اینستاگرام رو هم غیرفعال کردم تا ببینم چی پیش میاد.

چرا زندگی این‌قدر کسل‌کننده‌اس؟

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Lady Éowyn

A Million On My Soul

یادم نمیاد که این‌جا تا به حال از پدرم حرف زدم یا نه. یکی از بزرگ‌ترین سنگینی‌های روی دوش من پدرم و انتظاراتشه. پدرم و نصایح مشفقانه‌اش. پدرم و ایده‌هایی که برای زندگی من داره. پدرم و تصمیماتی که به جام می‌گیره. تصمیماتی که مجبورم بهشون عمل کنم.

گاهی‌اوقات فکر می‌کنم که قربانی فیلم inception منم. اون آدمه هست که توی ذهنش ایده کاشته می‌شه؟اون منم. خیلی زیاد به این فکر می‌کنم که اگه رشته‌ی پدرم همین نبود، آیا من این رشته رو برای تحصیل انتخاب می‌کردم؟ و البته دروغ نیست اگه بگم به خاطر دور بودن از خانواده تصمیم گرفتم ششصد کیلومتر اون‌طرف‌تر برم دانشگاه.

همیشه احساس ناکافی بودن کردم. نمی‌دونم دیگه باید چه کار می‌کردم که از من راضی باشن. دیروز من رو گیر آورده‌بود و داشت سین جیم و نصیحت می‌کرد که باید یه برنامه‌ای برای زندگیت پیدا کنی و برنامه‌ات برای زندگیت چیه؟ آدمی که روز به روز زندگی‌شو می‌گذرونه چه برنامه‌ای برای زندگی‌اش داره آخه پدر من؟ یه جایی رو هم پیدا کرده‌بود که بفرسته برم کارآموزی. بهش گفتم برای کاراموزی رفتن از طرف دانشگاه باید صد واحد پاس کرده‌باشم، ولی اگه همین‌طوری، بدون این‌که از طرف دانشگاه باشه قبول می‌کنن که اوکی. پرسید تا ترم بعد صد واحدم پاس می‌شه یا نه. گفتم خیلی انتظاراتت زیاده پدرجان. گفت نه تو خودتو دست کم می‌گیری؛ وقتی من می‌گم صد واحد تو باید بگی چرا صدتا؟ صد و بیست تا! گفتم آره، یه مرغ دارم روزی چهارتا تخم می‌ذاره! :))

اون روز هم سر ناهار بحث بچه‌های یکی از همسایه‌های محله‌ی قدیمی‌مون بود که رفتن اروپا و آمریکا. مامانم گفت ولی خانم فلانی اصلا از موفقیت‌های بچه‌هاش راضی نیست. گفتم مامان باباها هیچ‌وقت راضی نمی‌شن. بچه‌ها همیشه کمن برای مامان باباهاشون.

از این باری که روی دوشمه خسته‌ام. کاش می‌فهمیدن چقدر خسته‌ام.



+عنوان از آهنگی به همین نام انتخاب شده.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Lady Éowyn