امروز از اون روزهاست که غم دنیا بی هیچ علتی ریخته توی دلم. حرفی برای گفتن ندارم، ولی یه قسمتی از وجودم حرف زدن رو تنها راه نجات میدونه. برعکس وحشی، هرچند دلتنگم، ولی با همهکسم میل سخن هست. ولی تنها همین وبلاگ رو دارم که حرف بزنم براش.
از روزمرگی خستهام. از اینکه هیچ حرفی برای گفتن ندارم. از اینکه هیچ چیز درست حسابیای نمینویسم. از اینکه هیچکسی رو برای حرف زدن ندارم. از اینکه صبح تا شب توی خونه تنهام برای خودم میچرخم و فکر میکنم.
حالا توی این اوضاع و احوال هم یه مقدار سرما خوردم که نمیدونم از کجا سر و کلهاش پیدا شده. امیدوارم زودتر خوب شه و مثل هر بار که اینقدر کش پیدا میکنه تا به برونشیت میرسه، نشه.
این روزا نهایت تفریحم فیلم دیدنه. اونم اگه حوصلهاش رو داشتهباشم. اول تابستون چندتایی کتاب خوندم، ولی بقیهشون رو همینطور نخونده انبار کردم و نمیدونم کی قراره بخونمشون آخر سر. درس رو هم که اصلا هیچی نگم راجع بهش بهتره. علیالحساب اینستاگرام رو هم غیرفعال کردم تا ببینم چی پیش میاد.
چرا زندگی اینقدر کسلکنندهاس؟
آره خیل بده که نمی دونی چرا غمیگنی!
ولی یه کتابی که خیلی ممکنه حالت رو خوب کنه علیرغم غم عظیمی که توش هست "صد سال تنهایی" هست اش.