نمی‌دونم چرا، ولی زندگی اصلا پیش نمی‌ره. انگار که زمان کش اومده‌باشه، یا جریان سیال زندگی جای خودش رو به ژله داده‌باشه و Jim، من رو هم قاطی وسایل Dwight* داخل ژله گذاشته‌باشه.
ترم گذشته به جون کندن تموم شد. ترم جدید قرار بوده از شنبه شروع شه ولی هنوز خیلی از استادا شروع نکردن. می‌دونم تا چشم بهم بزنم تا خرخره وسط تکلیف و پروژه و امتحان و ددلاین فرو رفته‌ام و در حال فحش دادن هستم، ولی هیچ چیزی برای سرگرم کردن خودم پیدا نمی‌کنم. از هر سریالی که داشتم یه فصل دیده‌ام و ول کرده‌ام. فیلمای کمدی دوزاری می‌بینم که حوصله‌ام سر جاش بیاد، ولی حال و حوصله‌ای که به این روش به دست میاد نهایتا ۲ ساعت عمر می‌کنه. باورم نمی‌شه همه‌ی واحدایی که برنامه داشتم بگیرم رو گرفتم و باورم نمی‌شه که با استاد راهنمامون بازم درس دارم، هرچند یه واحد.
توی دنیای ژله‌ایم دست و پا می‌زنم ولی جلو نمی‌رم. نه در زمینه‌ی تحصیلی موفقم، نه اجتماعی، نه خانوادگی، نه عاطفی. توی مکان و زمان اشتباه هستم و اتفاقات و آدم‌های درست رو پیدا نمی‌کنم. فی‌الواقع این روزها این‌قدر خسته‌ام که دیگه حتی تلخی هم نمی‌کنم، ولی تحمل صبر کردن و صبوری کردن رو هم از دست داده‌ام. صرفا نادیده می‌گیرم و می‌گذرم. حتی وقتی که به خاطر تعریف کردن یک خاطره بهم گفته‌شد خرس هم حرفی نزدم و صرفا بلاک کردم.

با دوستان قدیمیم چندان در ارتباط نیستم. تلاشم رو می‌کنم ولی فاصله دورمون انداخته. گاهی حتی متمایل هم نیستم برای ارتباط باهاشون. دنبال آدم‌های جدیدی می‌گردم که خلاء رفیق در زندگیم رو پر کنم، ولی آدم‌های به درد بخوری پیدا نمی‌کنم. هیجان‌انگیزترین اتفاقی که برام در چندوقت اخیر افتاده این بوده که یک نفر از ورودی‌های قبلی دانشگاه که توی توییتر من رو فالو داشت، گیر سه پیچ داده‌بود که هم‌دیگه رو بیشتر بشناسیم و عکس بفرستم براش و خلاصه‌اش رل بزنیم، ندیده و نشناخته. هرچقدر هم من می‌گفتم متمایل نیستم به رابطه‌ی لانگ‌دیستنس و تجربه‌ی خوبی ندارم و نمی‌خوام، اصرار می‌کرد که اهل حل مشکلاته و اگه ارزشش رو داشته‌باشه حلش می‌کنه و فکرهام رو بکنم و چه و چه.
نمی‌دونم چرا همیشه این‌طور آدما سر راهم قرار می‌گیرن، آدمایی که به جای من هم تصمیم می‌گیرن و حتی عمل می‌کنن. در نهایت رفتم از یکی از دوستان پسرم خواستم کمکم کنه، اون هم چون نمی‌خواست خودش وارد ماجرا شه بهم پیشنهاد کرد بگم پسرم و پیجم فیکه، که با فحش خوردن و بلاک شدنم از طرف اون فرد قضیه تموم شد. کار زشتی بود، ولی هنوز هم وقتی بهش فکر می‌کنم نمی‌دونم به چه روش دیگه‌ای می‌شد این مشکل رو حل کرد چون جواب نه‌ی مستقیمم رو که قبول نمی‌کرد. حالا این‌که ندیده و نشناخته هم چنین پیشنهادی می‌داد خودش جای سوال داشت. دیگه شما همین خط رو بگیر خودت برو تا تهش. رفیق پیدا کردن که سخت‌تر هم هست تازه!

پس کی قراره در زمان درست، جای درست و با آدم‌های درست باشم؟ چقدر دیگه قراره این جستجو ادامه داشته‌باشه و به پیدا کردن منجر نشه؟

*اشارتی دارد به سریال Office، اگر نمی‌دانید.