دیشب با پدرم بحثم شد. سر اختیاری که روی زندگی خودم ندارم، سر تحمیل عقاید و افکارش، و حتی سر دین و اعتقادات.
حرفهای جدیدی نبود، قبلا هم گفتهبودم. فقط اینبار جدیتر گفتم، و از همه مهمتر پاش وایسادم.
امرزو ظهر بلیت داشتم و الان توی اتوبوس به مقصد اصفهان نشستم. صبح دوباره بحثمون شد، قبل از رفتن یکی از چیزهایی که سرش بحث کردیم رو انجام ندادم. از پلهها که رفتم پایین یه مقدار چپچپ نگاهم کرد. لای پولهام دنبال پول خردی که مامانم برای صدقه دادهبود گشتم و انداختم. گفت به نظرت اثر میکنه؟ خواستم بگم به نظرت اگه اثر نکنه اونی که ضرر میکنه یا دلش میسوزه منم؟ نگفتم. گفتم مامان داده. دم اتوبوس هم فقط باهام دست داد، نذاشت بوسش کنم.
الان توی اتوبوس نشستم، دارم به این فکر میکنم که اگه این اتوبوس به مقصد نرسه هیچکس نیست که برای من سوگواری کنه. هیچکس از دنیای مجازی هیچوقت نمیفهمه من مُردم. هیچ دوستی توی دنیای واقعی ندارم. هیچکس رو دوست ندارم، هیچکسی من رو دوست نداره. هیچکس نیست یاد من رو نگه داره. برای همیشه فراموش میشم، انگار که از ازل اصلا وجود نداشتم.