بالاخره روزهای روشن هم می‌رسن...

۳ مطلب در فروردين ۱۴۰۰ ثبت شده است

Life Plan

قبلا در کامنت‌های پست "آماده‌سازی برای ۱۴۰۰ :)" فاطمه (بلاگی از آن خود) نوشتم که «من همیشه دلم می‌خواست از اون "Life Plan"هایی که توی انیمیشن The Little Prince 2015 بود، داشته‌باشم چون نیاز دارم بعضی چیزها جلوی چشمم باشه، ولی نمی‌دونم آیا اصلا چنین جیزی هست یا نه و اگه هست، از کجا می‌شه خرید.»

خب من خیلی گشتم، ولی ابدا چنین چیزی پیدا نکردم. حتی به یه پلنر دیواری که بتونم بنویسم هر روزی چه کاری دارم هم راضی بودم، ولی اون رو هم پیدا نکردم. در واقع فقط چند نسخه پلنر رومیزی پیدا کردم (مثل این و این)، ولی با چیزی که توی ذهنم بود از زمین تا آسمون تفاوت داشت. من یه چیز سرراست‌تر و جلوی چشم‌تر می‌خواستم، یه چیزی که پشت میزم نصب کنم و کاملا در دیدم باشه. روی میزم قفسه‌بندی شده و پشتش یک ورق سفید نصب شده که قسمت بزرگترش واقعا جای مناسبی برای چنین چیزیه.

در نهایت از اون‌جا که احتیاج مادر اختراعه، با الهام از این پلنر دیواری، این رو در ابعاد A2 طراحی (!) کردم و دادم چاپ که هزینه پلات و لمینت در این ابعاد 40 تومن در اومد. حالا خیلی هم خوشگل نیست و می‌شد بهتر و با کیفیت‌تر باشه، ولی وقت و حوصله‌ام در همین حد بود. گفتم ممکنه به درد شما هم بخوره. اون خونه‌های طوسی تیره جمعه‌ها و تعطیلات رسمیه، روشن‌ترها هم پنج‌شنبه‌ها و این‌هاست. این هم نسخه‌ی سفیدش اگر که دوست داشتید برای سال‌های بعد هم استفاده کنید.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Lady Éowyn

توریست

چند روزه که سر ظهرا از داخل دیوار اتاقم سر و صدا میاد. ظن‌مون به موش رفته ولی فعلا چیزی معلوم نیست، ردی هم پیدا نکردیم.
مدت‌هاست با این احساس که oversharing می‌کنم دست و پنجه نرم می‌کنم. نتیجه‌اش شد کوچ کردن از وبلاگ قبلی، رها کردن کانال قبلی، حذف کردن آدم‌ها... الآن این احساس رو راجع به توییتر و اینستاگرام دارم. توییتر بیشتر. هرچند اینستاگرام وقت بیشتری ازم می‌گیره.
من برای آرامش زندگی می‌کنم. برای اون لحظه که دیگه کاری برای انجام دادن نداشته‌باشم و بتونم یه فیلم ببینم، غذای مورد علاقه‌ام رو درست کنم، یا چه می‌دونم... مثلا ساعت‌ها توی یوتوب تئوری توطئه ببینم و نه tutorial. حتی به اون لحظه‌ی اندک نوشیدن یه لیوان چای در حالی که صندلیم رو چرخونده‌ام تا کمی از فضای کاری که در حال انجام دادنش هستم دور باشم هم راضی‌ام.
احساس می‌کنم توی زندگی خودم توریستم. این من نیستم که تصمیم می‌گیرم. این زندگی مال یک نفر دیگه است که من دارم نگاهش می‌کنم. احساس موشی رو دارم که از روی صداهای مختلفی که می‌شنوه، می‌دونه پشت دیوار یه اتاق بزرگ و یه زندگی راحت وجود داره، ولی در تاریکی داخل دیوار گیر کرده و نمی‌تونه وارد اتاق بشه. احساس سایه‌ای رو دارم که زیر پای کسی گیر کرده و تمام حرکاتش رو می‌بینه و تکرار می‌کنه، ولی از خودش اختیاری نداره.
دوست دارم بدون سانسور خودم رو ابراز کنم ولی دوست هم دارم که همیشه برای خودم باشم و برای خودم بمونم. از این‌که آدمی همه‌ی من رو بفهمه وحشت دارم و از این‌که حرفم، رفتارم، فکرم برای کسی قابل حدس باشه، نفرت. اگر می‌تونستم تمام چیزهای مربوط به خودم رو از روی اینترنت و زمین محو می‌کردم، گویی که از ازل هرگز چنین آدمی وجود نداشته.


بعدا نوشت: گنجشک بود.

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Lady Éowyn

گاو

نمی‌دونم تا حالا بهش اشاره کرده‌ام یا نه، ولی سوپرپاور من بریدن پای آدم‌های اشتباهی از زندگیم و move on کردنه. چه بسیار آدم‌هایی که مدت‌ها جزو دوستان نزدیکم بودند و در لحظه‌ای که متوجه اشتباهی بودن‌شون شدم، به سادگی کنارشون گذاشتم و گذشتم. رکوردم در این زمینه هم 9 ساله؛ آدمی که برای 9 سال جزو نزدیک‌ترین رفیق‌هام بود رو پارسال به سادگی هرچه تمام کنار گذاشتم چون متوجه شدم اون‌قدری که من برای اون ارزش قائلم، برام ارزش قائل نیست و در حال استفاده ابزاری از من بود.
جدای از دلایل روان‌شناختیش، این مسئله اکثرا باعث می‌شه به خودم ببالم که می‌تونم بدون آسیب روانی جدی از روابط ناسالم خارج بشم... ولی خب، گاهی هم برام کمی ترسناکه که به کسی وابستگی و یا دلبستگی ندارم. منتها این قضیه یک باگ اساسی داره که گاهی باعث خرد شدن زیاد اعصابم می‌شه.

تا این‌جای مطلب، شما ممکنه پیش خودتون فکر کنید «آدمی که رفیق 9 ساله‌اش رو مثل آب خوردن گذاشته کنار، پس هر آدم دیگه‌ای رو هم می‌تونه بذاره کنار»، اما مشکل من اینه که هر چقدر یک نفر رو بیشتر بشناسم راحت‌تر ازش دور می‌شم و کمتر ذهنم رو مشغول می‌کنه. یعنی تقریبا برعکس همه‌ی انسان‌ها!
توی دنیای ژله‌ای نوشتم: «...حتی وقتی که به خاطر تعریف کردن یک خاطره بهم گفته‌شد خرس هم حرفی نزدم و صرفا بلاک کردم». این اتفاق حدودا دو ماه پیش افتاده و خب توی این مدت هیچ اهمیتی برام نداشت؛ صرفا شعور نداشته‌ی گوینده‌اش رو می‌رسوند و بار دیگه بهمون یادآوری می‌کرد که تحصیلات شعور نمیاره. اما از دیروز به دلایل نامعلومی دوباره یادش افتاده‌ام و دلم می‌خواد پاشم، شال و کلاه کنم، این فاصله‌ی حدودا 500 کیلومتری رو برم تا شهر محل زندگی گوینده‌اش و پیداش کنم، یه مشت بزنم توی صورتش، بهش بگم «آخه گوساله...!» و برگردم خونه. البته احتمالا راهکار بهتر اینه که هروقت برگشتیم دانشگاه یه تک پا برم تا دانشکده‌ی تقریبا همسایه و این کار رو انجام بدم تا در هزینه‌ها هم صرفه‌جویی بشه.

+ولی واقعا چرا بعد این همه وقت؟ :/

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Lady Éowyn