نمیدونم تا حالا بهش اشاره کردهام یا نه، ولی سوپرپاور من بریدن پای آدمهای اشتباهی از زندگیم و move on کردنه. چه بسیار آدمهایی که مدتها جزو دوستان نزدیکم بودند و در لحظهای که متوجه اشتباهی بودنشون شدم، به سادگی کنارشون گذاشتم و گذشتم. رکوردم در این زمینه هم 9 ساله؛ آدمی که برای 9 سال جزو نزدیکترین رفیقهام بود رو پارسال به سادگی هرچه تمام کنار گذاشتم چون متوجه شدم اونقدری که من برای اون ارزش قائلم، برام ارزش قائل نیست و در حال استفاده ابزاری از من بود.
جدای از دلایل روانشناختیش، این مسئله اکثرا باعث میشه به خودم ببالم که میتونم بدون آسیب روانی جدی از روابط ناسالم خارج بشم... ولی خب، گاهی هم برام کمی ترسناکه که به کسی وابستگی و یا دلبستگی ندارم. منتها این قضیه یک باگ اساسی داره که گاهی باعث خرد شدن زیاد اعصابم میشه.
تا اینجای مطلب، شما ممکنه پیش خودتون فکر کنید «آدمی که رفیق 9 سالهاش رو مثل آب خوردن گذاشته کنار، پس هر آدم دیگهای رو هم میتونه بذاره کنار»، اما مشکل من اینه که هر چقدر یک نفر رو بیشتر بشناسم راحتتر ازش دور میشم و کمتر ذهنم رو مشغول میکنه. یعنی تقریبا برعکس همهی انسانها!
توی دنیای ژلهای نوشتم: «...حتی وقتی که به خاطر تعریف کردن یک خاطره بهم گفتهشد خرس هم حرفی نزدم و صرفا بلاک کردم». این اتفاق حدودا دو ماه پیش افتاده و خب توی این مدت هیچ اهمیتی برام نداشت؛ صرفا شعور نداشتهی گویندهاش رو میرسوند و بار دیگه بهمون یادآوری میکرد که تحصیلات شعور نمیاره. اما از دیروز به دلایل نامعلومی دوباره یادش افتادهام و دلم میخواد پاشم، شال و کلاه کنم، این فاصلهی حدودا 500 کیلومتری رو برم تا شهر محل زندگی گویندهاش و پیداش کنم، یه مشت بزنم توی صورتش، بهش بگم «آخه گوساله...!» و برگردم خونه. البته احتمالا راهکار بهتر اینه که هروقت برگشتیم دانشگاه یه تک پا برم تا دانشکدهی تقریبا همسایه و این کار رو انجام بدم تا در هزینهها هم صرفهجویی بشه.
+ولی واقعا چرا بعد این همه وقت؟ :/