بالاخره روزهای روشن هم می‌رسن...

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

شکایت کجا بریم؟

دلم می‌گیره از این‌که برای اون آدمایی که دوست می‌دونستم‌شون و براشون ارزش قائل بودم، ذره‌ای اهمیت ندارم. از این‌که دروغ می‌گن بهم. با بهانه‌ی همیشگی شلوغ بودن سرشون جواب‌مو نمی‌دن. خبری ازم نمی‌گیرن.

هر بار یه خرده بیشتر توی خودم فرو می‌رم وقتی می‌بینم هیچ‌جای دنیا برای کسی اهمیتی ندارم. هر بار ازشون دورتر می‌شم. هر بار بیشتر به این پی می‌برم که هیچ‌کسی رو توی دنیا ندارم که باهاش حرف مشترکی داشته‌باشم.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Lady Éowyn

خنده بر لب می‌زنم و از این داستانا...

چند وقت پیش به طرز وقیحانه‌ای توی روی مامانم گفتم یکی از دلایلی که دوست نداشتم همین‌جا درس بخونم شما (یعنی خانواده‌ام) بودید. واقعیت بود، بالاخره یه روزی هم باید گفته می‌شد، ولی موقعیت گفتنش مناسب نبود.

چند شب پیش، در حالی که با هلو کُشتی گرفته‌بودم و آب هلو از همه سر و صورتم جاری بود، به بابام گفتم چرا تا وقتی هلو انجیری هست، هلوی معمولی می‌خری؟ سخته خوردنش. امروز بابام رفته‌بود خرید برای فردا که ملت قراره بیان عید دیدنی و با یک جعبه هلو انجیری و یک جعبه گلابی (دیشب خواهرزاده‌ام گلابی خواسته‌بود) و بقیه‌ی چیزای لازم برگشت.

و خب فکرشو کنید، توی اون لحظه‌ای که داشتم سبد میوه رو از پله می‌آوردم بالا، مامانم بهم گفت وقتی بابات این‌قدر به فکرته، چطور دلت میاد بگی نه نمیام همدان؟ این همه میوه، چون دخترش دستور داده هلو انجیری بگیره حتما میوه‌ی عیدمون باید هلو انجیری باشه. حالا انگار مشکل من هلو انجیری خریدن یا نخریدن بابام بوده. :)))

از این‌که از مشکلاتم و دغدغه‌هام چنین برداشت سطحی‌ای بشه خوشم نمیاد. حرفی هم نمی‌تونم بزنم. لبخند باید زد فقط. :)


پ.ن: راستی عیدتون مبارک!

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Lady Éowyn

تابستان خود را چگونه گذرانید؟

دوشنبه شب عروسی دعوت بودیم. حالا من نمی‌دونم عید قربان چه ربطی به عروسی داره، شاید می‌خواستن پسرشونو جلو پای عروس قربونی کنن. به هر حال... ما همچین که منتظر بودیم شب بشه و حاضر شیم، دم غروب یه دفعه‌ای بارون گرفت. فکر کن فقط! آدم این‌قدر بدشانس باشه که دم عروسیش بارون بگیره. اونم وسط تابستون. در حالی‌که عروسیش تو باغه.
بالاخره لحظه‌ی موعود فرا رسید و از خونه زدیم بیرون. حالا هر چقدرم دنبال باغه می‌گشتیم مگه پیدا می‌شد؟ نزدیک خروجی شهر بود و یه عالمه ماشین سنگین اون‌جا پارک شده‌بود. مامانم گفت اینا حتما از فامیلاشونن. گفتم چه فامیلای پولداری دارید پس!
بعد این‌که.. مامان-بابای من یه خرده تم مذهبی دارن. خیلی که بزن و برقص باشه بابام می‌ره بیرون از سالن می‌ایسته. قبل این‌که برسیم به مامانم گفتم شما هی همیشه این‌جوری می‌کنید، اون‌وقت اگه من با یکی عروسی کنم که بگه عروسی‌مون باید این‌جوری باشه چه کار می‌کنید؟ گفت برن برای خودشون مهمونی جدا بگیرن. :)))
حالا بماند که رفتیم تو و صدای آهنگ این‌قدر زیاد بود که همگی سردرد گرفتیم. این‌قدرم هی همه گفتن ایشالا عروسی خودت، کوفت‌مون کردند مهمونی رو. من غلط می‌کنم توی بیست و یک سالگی ازدواج کنم. چرا اینا ول نمی‌کنن؟ هر عروسی همین بساط رو داریم.
موقع برگشت، مامان-بابام می‌خواستن دایی مامانمو برسونن و جا کم بود، من با خواهرم اینا اومدم. ‏تو راه اینو براشون تعریف کردم، در ادامه گفتم ولی اگه یکی مثل اینا باشه من خودم می‌ذارم می‌رم! سرم بدجوری درد می‌کرد. شوهرخواهرم گفت اصلا چه معنی داره تو ازدواج کنی؟ :)))
خوش‌مان آمد. بالاخره یکی پیدا شد تو این خانواده که طرفدار من باشه. مامانم که هی چپ می‌ره، راست میاد، می‌گه شوهرت بدیم؟ می‌دونه هم من چقدر از این عبارت بدم میاد ها! صرفا برای در آوردن لج من. پارسال تابستون که هی خواستگار زنگ می‌زد بهش گفتم الآن من تو این موقعیت دقیقا برای چیمه ازدواج کنم؟ گفت اره راست می‌گی، فکر کن طرف بددل باشه بگه فقط خودم باید ببرم اصفهان و بیارمت. یعنی با حرف من قانع نشد، خودش خودشو قانع کرد. :))))
فردای روزی هم که بعد از جراحی از بیمارستان مرخص شدم، یه خانمه زنگ زده‌بود، پسرش دانشجوی دکترای الهیات بود و تدریس می‌کرد. :)) خانمه هی پشت تلفن اصرار می‌کرد، مامانم هی می‌اومد تو اتاق من با ایما و اشاره می‌گفت اجازه بدم بیان، هی من چشم غره می‌رفتم و پانسمانمو نشون می‌دادم، هی دوباره می‌رفت بیرون. قشنگ نیم‌ساعت داستان همین بود. بعدا برای دوستام تعریف کردم، یکی‌شون گفت خوبه دیگه، می‌تونین بعدش مهاجرت کنین عراق. :)))
خلاصه.. رسیدیم خونه شوهرخواهرم گفت حالا ایشالا عروسی خودت، ولی از این کارا نکنید. گفتم کدوم کارا؟ گفت نمی‌دونم اسمش چی بود، همین کارا دیگه. من سکوت پیشه کردم. خواهرم اینقدر که تو سالن بهش غر زده‌بودم که یعنی چی اینا هی می‌گن عروسی خودت، گفت ده-دوازده سال دیگه. در حالی که داشتم دنبال کلید می‌گشتم گفتم سی-چهل سال دیگه، در رو باز کردم و رفتم تو.
این بود انشای من. :))

+یه دستی به سر و روی این‌جا کشیدم. چطور شده؟ جدا با اون سایز فونت چطوری می‌خوندید مطالب رو؟
+این‌قدر هیچ حرفی برای گفتن ندارم که رو آوردم به زندگی روزمره. کاش چیزایی بهتری پیدا کنم برای نوشتن.
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Lady Éowyn

با همه‌کسم میل سخن هست!

امروز از اون روزهاست که غم دنیا بی هیچ علتی ریخته توی دلم. حرفی برای گفتن ندارم، ولی یه قسمتی از وجودم حرف زدن رو تنها راه نجات می‌دونه. برعکس وحشی، هرچند دلتنگم، ولی با همه‌کسم میل سخن هست. ولی تنها همین وبلاگ رو دارم که حرف بزنم براش.

از روزمرگی خسته‌ام. از این‌که هیچ حرفی برای گفتن ندارم. از این‌که هیچ چیز درست حسابی‌ای نمی‌نویسم. از این‌که هیچ‌کسی رو برای حرف زدن ندارم. از این‌که صبح تا شب توی خونه تنهام برای خودم می‌چرخم و فکر می‌کنم.

حالا توی این اوضاع و احوال هم یه مقدار سرما خوردم که نمی‌دونم از کجا سر و کله‌اش پیدا شده. امیدوارم زودتر خوب شه و مثل هر بار که این‌قدر کش پیدا می‌کنه تا به برونشیت می‌رسه، نشه.

این روزا نهایت تفریحم فیلم دیدنه. اونم اگه حوصله‌اش رو داشته‌باشم. اول تابستون چندتایی کتاب خوندم، ولی بقیه‌شون رو همین‌طور نخونده انبار کردم و نمی‌دونم کی قراره بخونم‌شون آخر سر. درس رو هم که اصلا هیچی نگم راجع بهش بهتره. علی‌الحساب اینستاگرام رو هم غیرفعال کردم تا ببینم چی پیش میاد.

چرا زندگی این‌قدر کسل‌کننده‌اس؟

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Lady Éowyn

A Million On My Soul

یادم نمیاد که این‌جا تا به حال از پدرم حرف زدم یا نه. یکی از بزرگ‌ترین سنگینی‌های روی دوش من پدرم و انتظاراتشه. پدرم و نصایح مشفقانه‌اش. پدرم و ایده‌هایی که برای زندگی من داره. پدرم و تصمیماتی که به جام می‌گیره. تصمیماتی که مجبورم بهشون عمل کنم.

گاهی‌اوقات فکر می‌کنم که قربانی فیلم inception منم. اون آدمه هست که توی ذهنش ایده کاشته می‌شه؟اون منم. خیلی زیاد به این فکر می‌کنم که اگه رشته‌ی پدرم همین نبود، آیا من این رشته رو برای تحصیل انتخاب می‌کردم؟ و البته دروغ نیست اگه بگم به خاطر دور بودن از خانواده تصمیم گرفتم ششصد کیلومتر اون‌طرف‌تر برم دانشگاه.

همیشه احساس ناکافی بودن کردم. نمی‌دونم دیگه باید چه کار می‌کردم که از من راضی باشن. دیروز من رو گیر آورده‌بود و داشت سین جیم و نصیحت می‌کرد که باید یه برنامه‌ای برای زندگیت پیدا کنی و برنامه‌ات برای زندگیت چیه؟ آدمی که روز به روز زندگی‌شو می‌گذرونه چه برنامه‌ای برای زندگی‌اش داره آخه پدر من؟ یه جایی رو هم پیدا کرده‌بود که بفرسته برم کارآموزی. بهش گفتم برای کاراموزی رفتن از طرف دانشگاه باید صد واحد پاس کرده‌باشم، ولی اگه همین‌طوری، بدون این‌که از طرف دانشگاه باشه قبول می‌کنن که اوکی. پرسید تا ترم بعد صد واحدم پاس می‌شه یا نه. گفتم خیلی انتظاراتت زیاده پدرجان. گفت نه تو خودتو دست کم می‌گیری؛ وقتی من می‌گم صد واحد تو باید بگی چرا صدتا؟ صد و بیست تا! گفتم آره، یه مرغ دارم روزی چهارتا تخم می‌ذاره! :))

اون روز هم سر ناهار بحث بچه‌های یکی از همسایه‌های محله‌ی قدیمی‌مون بود که رفتن اروپا و آمریکا. مامانم گفت ولی خانم فلانی اصلا از موفقیت‌های بچه‌هاش راضی نیست. گفتم مامان باباها هیچ‌وقت راضی نمی‌شن. بچه‌ها همیشه کمن برای مامان باباهاشون.

از این باری که روی دوشمه خسته‌ام. کاش می‌فهمیدن چقدر خسته‌ام.



+عنوان از آهنگی به همین نام انتخاب شده.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Lady Éowyn