یادم نمیاد که اینجا تا به حال از پدرم حرف زدم یا نه. یکی از بزرگترین سنگینیهای روی دوش من پدرم و انتظاراتشه. پدرم و نصایح مشفقانهاش. پدرم و ایدههایی که برای زندگی من داره. پدرم و تصمیماتی که به جام میگیره. تصمیماتی که مجبورم بهشون عمل کنم.
گاهیاوقات فکر میکنم که قربانی فیلم inception منم. اون آدمه هست که توی ذهنش ایده کاشته میشه؟اون منم. خیلی زیاد به این فکر میکنم که اگه رشتهی پدرم همین نبود، آیا من این رشته رو برای تحصیل انتخاب میکردم؟ و البته دروغ نیست اگه بگم به خاطر دور بودن از خانواده تصمیم گرفتم ششصد کیلومتر اونطرفتر برم دانشگاه.
همیشه احساس ناکافی بودن کردم. نمیدونم دیگه باید چه کار میکردم که از من راضی باشن. دیروز من رو گیر آوردهبود و داشت سین جیم و نصیحت میکرد که باید یه برنامهای برای زندگیت پیدا کنی و برنامهات برای زندگیت چیه؟ آدمی که روز به روز زندگیشو میگذرونه چه برنامهای برای زندگیاش داره آخه پدر من؟ یه جایی رو هم پیدا کردهبود که بفرسته برم کارآموزی. بهش گفتم برای کاراموزی رفتن از طرف دانشگاه باید صد واحد پاس کردهباشم، ولی اگه همینطوری، بدون اینکه از طرف دانشگاه باشه قبول میکنن که اوکی. پرسید تا ترم بعد صد واحدم پاس میشه یا نه. گفتم خیلی انتظاراتت زیاده پدرجان. گفت نه تو خودتو دست کم میگیری؛ وقتی من میگم صد واحد تو باید بگی چرا صدتا؟ صد و بیست تا! گفتم آره، یه مرغ دارم روزی چهارتا تخم میذاره! :))
اون روز هم سر ناهار بحث بچههای یکی از همسایههای محلهی قدیمیمون بود که رفتن اروپا و آمریکا. مامانم گفت ولی خانم فلانی اصلا از موفقیتهای بچههاش راضی نیست. گفتم مامان باباها هیچوقت راضی نمیشن. بچهها همیشه کمن برای مامان باباهاشون.
از این باری که روی دوشمه خستهام. کاش میفهمیدن چقدر خستهام.