دانشجوی فلکزدهای هستم خسته از روزگار خویش، که در حال حاضر در مقطع کارشناسی درس میخواند و پیش از این به خاطر دوری از موطن خویشتن، در دور دستها میزیست؛ اما مدتی است به علت پاندمی جهانی به نزد خانوادهی خود برگشته و از زندگی در جوار آنها بسیار ملول است.
این دانشجوی خسته، انسان افسردهایست که معنایی برای زندگی نمییابد و هر روز صبح به زور خود را به بیدار شدن و آغاز زندگی متقاعد میکند. هنگام انجام هر کاری، حداقل هر 15 دقیقه یکبار به سوال اساسی «خب که چه؟» دچار میشود و گاهی روزها طول میکشد تا از ترومای حاصله بهبود یابد. او به غیر از افسردگی، به وسواس فکری-عملی، کمالگرایی و صدابیزاری نیز دچار است و به دنبال خود، معنای زندگی، انسانهای درست، روزهای خوب، یخچال، سماور، شیرآلات، ضایعات...
نه!
فقط همان چهارتای اول.
...او به دنبال خود، معنای زندگی، انسانهای درست و روزهای خوب میگردد، اما تا الآن در این زمینه به موفقیتی دست نیافته.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.