بالاخره روزهای روشن هم می‌رسن...

۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

بهار ما گذشته انگار...

دوباره در قعر موج سینوسی‌ام فرو رفته‌ام و حسابی بی‌حوصله و کلافه‌ام. حتی نگهبان دنیای آینه هم مسخره‌ام می‌کند و نگاهش که می‌کنم پوزخند می‌زند به وضعیتم. از شروع کردن درس‌هایم واهمه دارم و یک هفته را به هیچ و پوچ گذراندم. خیال می‌بافم که حواسم را از درس پرت کنم.
کاش می‌شد در خیال زندگی کرد. کاش می‌شد خوابید و در دنیای خیال بیدار بود. کاش می‌شد خواست و رسید...
سرنوشت ما اما نرسیدن به هر چیزی که دلمان خواست بود. خواستیم و رسیدن نتوانستیم. حال دیگر 《هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه؟》
هم‌چنان منتظرم کسی حالی از من بپرسد، اما این هم خیال بیهوده‌ایست. فکر کنم خدا دستش خورده، تنظیمات کارخانه‌ای من را گذاشته روی transparent که به چشم کسی نمی‌آیم و مرده و زنده بودنم برای کسی اهمیتی ندارد.
تنها کار شاید مفیدی که در این چندوقت کرده‌ام مرتب کردن بعضی نوشته‌هایم بود. اما باید همه‌شان را دوباره نگاه کنم و از بین‌شان انتخاب کنم. دفترهای قشنگی با برند گروه اردیبهشت از شهرکتاب خیابان اردیبهشت (اصفهان) خریده‌ام که آن‌هایی را که از نظرم ارزش دارند بنویسم و نگهداری کنم. اگر خواستید پیج‌شان را در اینستاگرام نگاهی بیندازید، دفترهاشان خیلی قشنگ‌اند: @ordybehesht_group. کاش می‌توانستم همه‌شان را بخرم!

اینستاگرامم را هم دی‌اکتیو کرده‌ام و حالا نمی‌دانم با گوشی‌ام چه کنم برای وقت تلف کردن. همین هم کلافه‌کننده است برایم که با وقتی که می‌خواهم تلف کنم نمی‌دانم چه کنم. سرگردان شده‌ام.
همه‌ی این‌ها به کنار، شما نمی‌دانید این غم‌های عالم را چطور باید از دل شست؟


پ.ن: تیتر هم که از آهنگ نرو بمان پالت است، اگر نمی‌دانید.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Lady Éowyn

آزرده‌ام از عالم و دل‌خسته‌ام از خویش...

این روزها بیش از هر موقع حرف دارم و از همیشه ساکت‌ترم. هیچ‌کس را ندارم برایش حرف بزنم. فقط این‌جا را دارم برای نوشتن، با خوانندگانی که از دست کلافگی‌نویسی‌های من خسته شده‌اند و دم نمی‌زنند.
نمی‌دانم کجای راه را اشتباه رفته‌ام که هیچ‌کس برایم نمانده. قبول دارم خودم کمتر کسی را به خلوتم راه می‌دهم، اما با چیزهایی که ازشان دیدم حق دارم بهشان اعتماد نداشته‌باشم. اما این حق هیچ‌کس نیست که گوشه‌ای غریب‌افتاده بماند و برای کسی اهمیت نداشته‌باشد. حق هیچ‌کس نیست که کسانی که فکر می‌کرد دوستان صمیمی‌اش هستند، تحویلش نگیرند.
اوقات خودم را بی‌خود و بی‌جهت در اینستا و تلگرام و توییتر می‌گذرانم، آن‌قدر که دیگر پست جدیدی برای دیدن نمی‌ماند. کانال‌ها را می‌خوانم تا آن‌که دیگر مطلب جدیدی باقی نمانَد. کسی را ندارم که پیام بدهم. به صحبت‌های دیگران در گروه‌ها خیره می‌شوم و می‌بینم نمی‌توانم حرفی بزنم. یک هفته‌ای می‌شود دفتر نرفته‌ام، اما هنوز کسی سراغم را نگرفته.
به زندگی وبلاگی‌ام که فکر می‌کنم می‌بینم سال به سال دریغ از پارسال. اوایل وبلاگ قبلی‌ام پر بود از خاطرات خنده‌دار و پررو بازی‌هایم. کم‌کم غر زدن‌ها و دلتنگی‌هایم شروع شد و حالا فقط غر می‌زنم ولاغیر. شاید در نوشتن مهارت بیشتری پیدا کرده‌باشم، اما حرف جدیدی برای گفتن ندارم. خودم تهی شده‌ام، وبلاگم هم شده تکرار مکررات. قبلا دوستان وبلاگی بیشتری هم داشتم. بیشتر کامنت‌بازی می‌کردم و بازدید وبلاگم هم خیلی بیشتر بود. الآن هرچه تلاش می‌کنم برای‌تان کامنت عاقلانه‌ای بگذارم، نمی‌توانم. از این‌که گاهی برایم کامنت می‌گذارید متشکرم در هر حال.
این موقع‌ها با خودم فکر می‌کنم کاش می‌شد بروم و گوشه‌ای ناشناس زندگی کنم. کاش می‌شد به هیچ‌کس و هیچ‌چیز احتیاجی نداشت. کاش فرار جواب مسئله بود. نمی‌دانم ولی جواب اصلی چیست. هیچ‌وقت ندانستم.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Lady Éowyn

ای دریغ!

می‌دانی.. تنهایی‌ام را دوست دارم. وقتی نمی‌توانم تنها باشم عصبی می‌شوم. برای منی که همواره در خانه تنها بوده‌ام و برای خودم در خانه یورتمه می‌رفتم، این‌که نتوانم تنها باشم خودِ خود جهنم است.
اما گاهی‌اوقات وقتی یادم می‌آید هیچ‌کس در هیچ گوشه‌ی جهان به یادم نیست، غصه‌ام می‌گیرد. وقتی دلم می‌گیرد و می‌بینم هیچ‌کس را ندارم که بتوانم برایش حرف بزنم و خالی شوم، بیشتر دلم می‌گیرد. وقتی تلگرامم را بالا و پایین می‌کنم تا کسی را پیدا کنم برای پیام دادن و پیدا نمی‌کنم، یا وقتی کانتکت‌هایم را نگاه می‌کنم تا یکی را پیدا کنم که زنگ بزنم و می‌بینم که کسی نیست، روحم را خراش می‌دهد. این‌که تولدم برای هیچ‌کس در این دنیا مهم نبود و حتی آن‌هایی که تولدشان را تبریک گفتم و برایشان کادو خریدم، تولدم را یادشان نماند و حتی یک نفر از اعضای دفتر نبود که تولدم را تبریک بگوید، در حالی‌که برای تولد هم‌اتاقی‌ام همه خودشان را کشتند و سوپرایزش کردند و کادوهای بسیاری از دوستانش گرفت، باعث می‌شود به حالش غبطه بخورم و حسادت کنم. فکر کن آدم اولین روزهای بیست و یک سالگی‌اش را به حسرت و حسادت بگذراند!
این‌که هیچ‌کس را ندارم که بتوانم بگویم دوستم دارد، که بتوانم بگویم دوستش دارم، اذیتم می‌کند. این‌که آن‌قدر برای دیگران محوم که هیچ‌کس اهمیتی به مهم‌ترین تاریخ فعلی زندگی‌ام که تولدم باشد نمی‌دهد و فقط وقتی خودم یادشان می‌آورم، تبریک می‌گویند، کلافه‌ام می‌کند. این‌که هیچ‌کس حتی یک متن تبریک خشک و خالی هم برایم نفرستاد، سوهانی‌ست برای روحم.. انتظار کادو داشتن که به طور کلی بی‌جاست. هم‌اتاقی‌هایم هم نهایتا یک ماچ و بغل مهمان‌مان کردند و قضیه را فیصله دادند. دوست دیگری هم که ندارم در این دنیا.
می‌دانم انتظار داشتن از دیگران بی‌جاست. می‌دانم هر کسی در این دنیا به خودش بیشتر از هر چیز دیگری اهمیت می‌دهد و پایش که بیفتد، دیگران را به بند کفشش هم نمی‌گیرد. می‌دانم دنیا محل گذر است و نباید به چیزی اهمیت داد. ولی آخر نباید دست کم یک نفر در این دنیا پیدا بشود که برای آدم ارزشی قائل باشد؟

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Lady Éowyn

چه ناله‌ها که رسید از دلم به خرمن ماه...

شب که دست رحمتش را بر سر جنگل می‌کشید، همه‌ی عالم که می‌خوابید، او تازه بیدار می‌شد. تمام عمرش تنها بود. همدمی نداشت. بیدار که می‌شد، می‌رفت سر چشمه و با تصویرش در آب حرف می‌زد، چرا که تنها تصویرش او را می‌فهمید. یا لااقل چون چیزی نمی‌گفت، احساس می‌کرد می‌فهمد.

او فقط می‌توانست سر تکان دهد و حرف‌ها را تایید کند. شاید اگر او هم حرف می‌زد، متوجه می‌شد که او هم چیزی نمی‌فهمد.
شب که آغاز می‌شد، همه‌ی عالم که می‌خوابید، او تازه می‌فهمید چقدر تنهاست. چقدر هیچ‌کس را ندارد. چقدر دلش همدمی برای حرف زدن می‌خواهد. برای همین بود که به تصویرش پناه برده‌بود. تصویر بیچاره هم چاره‌ای نداشت جز این‌که حرف‌هایش را بشنود و با سر تاییدشان کند.
انگار شب‌ها را گذاشته‌بودند که او دلتنگی را به سر حدش برساند. گاهش اوقات هم که دلتنگی به کله‌اش می‌زد، بقیه جنگل را می‌گشت شاید حیوان دیگری را پیدا کند که برایش از دلتنگی و دیوانگی حرف بزند! اما اگر هم کسی را می‌یافت، همگی خواب‌گردانی بودند که بدون باز کردن چشم‌هایشان، راه جنگل را پیش گرفته‌بودند.
یک‌بار حتی احساس کرد یکی‌شان خیلی خوب می‌فهمدش و حتی نزدیک بود عاشقش بشود، چون او هم مانند تصویرش مدام سر تکان می‌داد، اما بعد متوجه شد که او هم خواب‌گردی دیگر است که عادت دارد صرفا در خواب سر تکان بدهد. از آن گذشته، هم‌نوع او هم نبود.
یک‌بار که داشت با تصویرش حرف می‌زد، یک هاله‌ی نقره‌ای نورانی بالای سر تصویرش در آب دید. راستش به تصویرش حسادت کرد که یک هاله‌ی نقره‌ای دارد. خواست به خدا شکایت بکند، اما همین که به بالای سر خودش نگاه کرد، دید خودش هم یک هاله‌ی نقره‌ای نورانی دارد. این شد که از آن شب به بعد دیگر با هاله‌ی نقره‌ایش حرف می‌زند، چرا که هاله‌ی نقره‌ای هم آن بالا تنهاست، پس می‌فهمد دلتنگی و دیوانگی یعنی چه.
از آن شب به بعد دیگر برایش اهمیت ندارد حیوان بیدار دیگری را برای حرف زدن پیدا کند...


+حال من، حال اسیریست که هنگام فرار

یادش آمد که کسی منتظرش نیست، نرفت...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Lady Éowyn