دوباره در قعر موج سینوسیام فرو رفتهام و حسابی بیحوصله و کلافهام. حتی نگهبان دنیای آینه هم مسخرهام میکند و نگاهش که میکنم پوزخند میزند به وضعیتم. از شروع کردن درسهایم واهمه دارم و یک هفته را به هیچ و پوچ گذراندم. خیال میبافم که حواسم را از درس پرت کنم.
کاش میشد در خیال زندگی کرد. کاش میشد خوابید و در دنیای خیال بیدار بود. کاش میشد خواست و رسید...
سرنوشت ما اما نرسیدن به هر چیزی که دلمان خواست بود. خواستیم و رسیدن نتوانستیم. حال دیگر 《هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه؟》
همچنان منتظرم کسی حالی از من بپرسد، اما این هم خیال بیهودهایست. فکر کنم خدا دستش خورده، تنظیمات کارخانهای من را گذاشته روی transparent که به چشم کسی نمیآیم و مرده و زنده بودنم برای کسی اهمیتی ندارد.
تنها کار شاید مفیدی که در این چندوقت کردهام مرتب کردن بعضی نوشتههایم بود. اما باید همهشان را دوباره نگاه کنم و از بینشان انتخاب کنم. دفترهای قشنگی با برند گروه اردیبهشت از شهرکتاب خیابان اردیبهشت (اصفهان) خریدهام که آنهایی را که از نظرم ارزش دارند بنویسم و نگهداری کنم. اگر خواستید پیجشان را در اینستاگرام نگاهی بیندازید، دفترهاشان خیلی قشنگاند: @ordybehesht_group. کاش میتوانستم همهشان را بخرم!
اینستاگرامم را هم دیاکتیو کردهام و حالا نمیدانم با گوشیام چه کنم برای وقت تلف کردن. همین هم کلافهکننده است برایم که با وقتی که میخواهم تلف کنم نمیدانم چه کنم. سرگردان شدهام.
همهی اینها به کنار، شما نمیدانید این غمهای عالم را چطور باید از دل شست؟
پ.ن: تیتر هم که از آهنگ نرو بمان پالت است، اگر نمیدانید.