می‌دانی.. تنهایی‌ام را دوست دارم. وقتی نمی‌توانم تنها باشم عصبی می‌شوم. برای منی که همواره در خانه تنها بوده‌ام و برای خودم در خانه یورتمه می‌رفتم، این‌که نتوانم تنها باشم خودِ خود جهنم است.
اما گاهی‌اوقات وقتی یادم می‌آید هیچ‌کس در هیچ گوشه‌ی جهان به یادم نیست، غصه‌ام می‌گیرد. وقتی دلم می‌گیرد و می‌بینم هیچ‌کس را ندارم که بتوانم برایش حرف بزنم و خالی شوم، بیشتر دلم می‌گیرد. وقتی تلگرامم را بالا و پایین می‌کنم تا کسی را پیدا کنم برای پیام دادن و پیدا نمی‌کنم، یا وقتی کانتکت‌هایم را نگاه می‌کنم تا یکی را پیدا کنم که زنگ بزنم و می‌بینم که کسی نیست، روحم را خراش می‌دهد. این‌که تولدم برای هیچ‌کس در این دنیا مهم نبود و حتی آن‌هایی که تولدشان را تبریک گفتم و برایشان کادو خریدم، تولدم را یادشان نماند و حتی یک نفر از اعضای دفتر نبود که تولدم را تبریک بگوید، در حالی‌که برای تولد هم‌اتاقی‌ام همه خودشان را کشتند و سوپرایزش کردند و کادوهای بسیاری از دوستانش گرفت، باعث می‌شود به حالش غبطه بخورم و حسادت کنم. فکر کن آدم اولین روزهای بیست و یک سالگی‌اش را به حسرت و حسادت بگذراند!
این‌که هیچ‌کس را ندارم که بتوانم بگویم دوستم دارد، که بتوانم بگویم دوستش دارم، اذیتم می‌کند. این‌که آن‌قدر برای دیگران محوم که هیچ‌کس اهمیتی به مهم‌ترین تاریخ فعلی زندگی‌ام که تولدم باشد نمی‌دهد و فقط وقتی خودم یادشان می‌آورم، تبریک می‌گویند، کلافه‌ام می‌کند. این‌که هیچ‌کس حتی یک متن تبریک خشک و خالی هم برایم نفرستاد، سوهانی‌ست برای روحم.. انتظار کادو داشتن که به طور کلی بی‌جاست. هم‌اتاقی‌هایم هم نهایتا یک ماچ و بغل مهمان‌مان کردند و قضیه را فیصله دادند. دوست دیگری هم که ندارم در این دنیا.
می‌دانم انتظار داشتن از دیگران بی‌جاست. می‌دانم هر کسی در این دنیا به خودش بیشتر از هر چیز دیگری اهمیت می‌دهد و پایش که بیفتد، دیگران را به بند کفشش هم نمی‌گیرد. می‌دانم دنیا محل گذر است و نباید به چیزی اهمیت داد. ولی آخر نباید دست کم یک نفر در این دنیا پیدا بشود که برای آدم ارزشی قائل باشد؟