بالاخره روزهای روشن هم می‌رسن...

۲۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کلافگی‌نویسی» ثبت شده است

ملغمه

چند روزیه که اعصابم خرده، سرم درد می‌کنه و چشمام می‌سوزه. درست نمی‌تونم بخوابم. امروز اولین کلاس صبحمو خواب موندم و ده دقیقه دیر وارد شدم، بعد هم نتم دچار مشکل شد و صدا قطع شد و همزمان زنگ خونه و تلفن خورد و تا اون‌ها رو جواب بدم برگشتم دیدم کلاس تموم شده و من با استاد تنها داخل کلاس هستم! میلی به اون برنامه 2400 کالری که متخصص تغذیه برام نوشته ندارم و شاید 1800 تا رو به زور مصرف می‌کنم.

دست به هر کاری برای بهبود این وضع زده‌ام، از صحبت کردن با افراد مختلف گرفته تا دیدن ویدئوهای جالب یوتوبی. فایده‌ای نداشتن. اشتباه گفتم، نه. هرکاری برای بهبودش نکردم. هر کاری کرده‌ام که با خودم تنها نمونم. رویکردم پرت کردن حواسم بوده نه حل کردن مشکل یا حرف زدن راجع به مشکلاتم. چند نفر از دوستان و آشنایانم بهم گفتن که اگه می‌خوای راجع بهش می‌تونی با ما حرف بزنی، ولی... ولی حرفی برای گفتن ندارم. راجع به زمین و زمان می‌تونم حرف ببافم، راجع به حالم نه. ملغمه‌ای از افکار و احساسات هستم و هیچ‌کدوم قابل تفکیک کردن از هم نیستند.

از دل‌سوزی الکی هم خوشم نمیاد. دیشب یکی از هم‌دانشگاهیام پیام داد که می‌خوای راجع بهش حرف بزنیم؟ گفتم نه چیز مهمی نیست، تو هم مهم نباشه برات. گفت حالت مهمه برام. خواستم بگم چیزی که بهش اعتقاد نداری رو مبتذل نکن، نگفتم. این وسط تنها کسی که بدون گفتن همه چیز متوجهه که چه خبره آدمیه که من فقط یک لحظه در راهروی دانشکده‌شون دیدمش، تازه اون هم نه رو در رو. فقط از دور نشونش دادن بهم گفتن این فلانیه. با وجودی که من رو اصلا نمی‌شناسه و هرگز ندیده از دیروز سه بار پیام داده حالم رو پرسیده و باهام حرف زده و گفت هروقت خواستی حرف بزنی من هستم، ولی این‌قدر مشکلات خودش نسبت به من حادتر و پیچیده‌تره که من واقعا ازش خجالت می‌کشم.

چی بگم...

 

+این رو دیشب همون هم‌دانشگاهیم که گفتم، فرستاد. گوش بدید، قشنگ بود.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Lady Éowyn

با صد هزار مردم...

ساعت از پنج صبح گذشته. هرچه کردم خوابم نبرد. تقصیر خودم است، دیروز عصر بد موقع و زیاد خوابیدم و حالا مجبورم با افکارم تنها بمانم. خسته بودم.
شب سختی است.
دنبال هم‌صحبتی گشتم تا شاید بشود امشب را بی‌دردسرتر گذراند، دست نداد. تنها کسی که سراغ داشتم حوصله‌ی حرف زدن نداشت. کسی را ندارم. هیچکس.

این‌جور وقت‌ها تنهایی آدم بیشتر توی ذوق می‌زند. آدم مطمئن می‌شود که نمی‌شود از دستش فرار کرد. مطمئن می‌شوی که هر که را بیابی و هرچقدر دورت را شلوغ کنی و تلاش کنی که با خودت تنها نمانی، آخر شب وقتی سرت را روی بالش بگذاری فقط خودت می‌مانی و خودت.

قرار نیست هیچکس بار مغزت را به دوش بکشد. حتی نمی‌توانی از کاسه‌ی سرت درش بیاوری و داخل لیوان آب بگذاری‌اش تا صبح دوباره استفاده کنی. یا چیزی پیدا کنی که حواست را پرت کند.
بالاخره یک جایی همه‌ی پست‌های جدید دنیا در تمام شبکه‌های اجتماعی تمام می‌شود! آن وقت چه می‌کنی؟

+«با صد هزار مردم تنهایی

بی صد هزار مردم تنهایی...» #رودکی

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Lady Éowyn

کی از همه بچه‌ی بهتریه؟

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
Lady Éowyn

اردیبهشت خونین

من طی سال‌ها دیگه عادت کرده‌ام که اردیبهشت ماه خوبی نباشه. دیگه عادت کرده‌ام که بدترین اتفاقات قراره تو اردیبهشت بیفته. ولی امسال حقیقتا هر آن‌چه که از دست همه‌ی اردیبهشت‌های پیشین در رفته بوده رو داره تلافی می‌کنه تا نکنه یه موقع چیزی برای قرن بعدی باقی بمونه. از همون اوایل که با کرونا گرفتن برادرم شروع شد و تدریجا تمام خانواده‌ام هم به طور جداگونه (و نه از هم‌دیگه) کرونا گرفتن هیچی، توی این ماه این‌قدر خبر مرگ شنیدم، این‌قدر خبر مرگ شنیدم که دیگه واقعا روانم یاری نمی‌کنه و واقعا دارم دیوونه می‌شم. از مادر هم‌کلاسیم و پدر و پدربزرگ دوست صمیمیم که اون سر دنیاست گرفته تا فامیل‌های دور و نزدیک. اقوامی که دونه‌دونه بیمارستان بستری می‌شن حالا هیچی!

ناامیدم، افسرده‌ام و مرگ بدتر از همیشه داره روحم رو خنج می‌اندازه و ذره ذره در خودش حل می‌کنه.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Lady Éowyn

گاو

نمی‌دونم تا حالا بهش اشاره کرده‌ام یا نه، ولی سوپرپاور من بریدن پای آدم‌های اشتباهی از زندگیم و move on کردنه. چه بسیار آدم‌هایی که مدت‌ها جزو دوستان نزدیکم بودند و در لحظه‌ای که متوجه اشتباهی بودن‌شون شدم، به سادگی کنارشون گذاشتم و گذشتم. رکوردم در این زمینه هم 9 ساله؛ آدمی که برای 9 سال جزو نزدیک‌ترین رفیق‌هام بود رو پارسال به سادگی هرچه تمام کنار گذاشتم چون متوجه شدم اون‌قدری که من برای اون ارزش قائلم، برام ارزش قائل نیست و در حال استفاده ابزاری از من بود.
جدای از دلایل روان‌شناختیش، این مسئله اکثرا باعث می‌شه به خودم ببالم که می‌تونم بدون آسیب روانی جدی از روابط ناسالم خارج بشم... ولی خب، گاهی هم برام کمی ترسناکه که به کسی وابستگی و یا دلبستگی ندارم. منتها این قضیه یک باگ اساسی داره که گاهی باعث خرد شدن زیاد اعصابم می‌شه.

تا این‌جای مطلب، شما ممکنه پیش خودتون فکر کنید «آدمی که رفیق 9 ساله‌اش رو مثل آب خوردن گذاشته کنار، پس هر آدم دیگه‌ای رو هم می‌تونه بذاره کنار»، اما مشکل من اینه که هر چقدر یک نفر رو بیشتر بشناسم راحت‌تر ازش دور می‌شم و کمتر ذهنم رو مشغول می‌کنه. یعنی تقریبا برعکس همه‌ی انسان‌ها!
توی دنیای ژله‌ای نوشتم: «...حتی وقتی که به خاطر تعریف کردن یک خاطره بهم گفته‌شد خرس هم حرفی نزدم و صرفا بلاک کردم». این اتفاق حدودا دو ماه پیش افتاده و خب توی این مدت هیچ اهمیتی برام نداشت؛ صرفا شعور نداشته‌ی گوینده‌اش رو می‌رسوند و بار دیگه بهمون یادآوری می‌کرد که تحصیلات شعور نمیاره. اما از دیروز به دلایل نامعلومی دوباره یادش افتاده‌ام و دلم می‌خواد پاشم، شال و کلاه کنم، این فاصله‌ی حدودا 500 کیلومتری رو برم تا شهر محل زندگی گوینده‌اش و پیداش کنم، یه مشت بزنم توی صورتش، بهش بگم «آخه گوساله...!» و برگردم خونه. البته احتمالا راهکار بهتر اینه که هروقت برگشتیم دانشگاه یه تک پا برم تا دانشکده‌ی تقریبا همسایه و این کار رو انجام بدم تا در هزینه‌ها هم صرفه‌جویی بشه.

+ولی واقعا چرا بعد این همه وقت؟ :/

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Lady Éowyn