بالاخره روزهای روشن هم می‌رسن...

۲۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کلافگی‌نویسی» ثبت شده است

ما کمتریم!

شنبه عصر با چندتا از دوستای دوره‌ی دبیرستانم رفته‌بودیم بیرون. یه روزگاری باهاشون سر یه کلاس می‌نشستم و زنگ‌های تفریح رو باهاشون می‌گذروندم و بعضا باهاشون بیرون می‌رفتم، اما الآن فقط سالی یه بار، تابستون به تابستون می‌بینم‌شون. اونم اگه بیان و برم.

حرف‌هایی که زدند باعث شد یادم بیاد چرا ازشون فاصله گرفتم. توضیحاتی که از پیچوندناشون دادن، مسخره‌کردناشون، پشت سر دیگران حرف زدناشون، تیکه و کنایه‌هاشون...

موقع استوری گذاشتن براشون نوشتم "روزگار عجیبیه.. فکر کن آدمایی که هر روز می‌دیدی و باهاشون وقت می‌گذروندی رو سالی یه بارم نبینی...". نوشتم "از دیدار دوباره‌تون خوش‌حال شدم بچه‌ها، جای همه‌ی اونایی که نتونستن بیان هم خالی". ولی از اون موقع دارم فکر می‌کنم آیا واقعا خوش‌حال شدم یا منم مثل خودشون دورویی کردم؟

پریشب یه توییت از عذرا خوندم که اگه دلت گرفت و لیست گوشیتو نگاه کردی ولی کسی رو پیدا نکردی بدون هرچی آدم مزخرفه دور خودت جمع کردی. الحق که مزخرف‌ترینا رو جمع کردم.

نمی‌دونم چرا با وجود این‌که این همه روی انتخاب آدم‌های دور و برم دقت کردم، اما باز هم هیچ‌کس رو ندارم که بهش کاملا اعتماد داشته‌باشم. هیچ‌کس رو ندارم برای درد دل کردن. هیچ‌کس رو ندارم که امین باشه. همه به طرز وحشتناکی دورو شدن. جلوی روت می‌گن به‌به و چه‌چه، ولی پشت سرت چشم ندارن ریختتو ببینن.

چرا این‌قدر پیدا کردن آدم‌های درست سخته؟ چرا نمی‌تونم آدم‌های درستی رو پیدا کنم؟

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
Lady Éowyn

شکایت کجا بریم؟

دلم می‌گیره از این‌که برای اون آدمایی که دوست می‌دونستم‌شون و براشون ارزش قائل بودم، ذره‌ای اهمیت ندارم. از این‌که دروغ می‌گن بهم. با بهانه‌ی همیشگی شلوغ بودن سرشون جواب‌مو نمی‌دن. خبری ازم نمی‌گیرن.

هر بار یه خرده بیشتر توی خودم فرو می‌رم وقتی می‌بینم هیچ‌جای دنیا برای کسی اهمیتی ندارم. هر بار ازشون دورتر می‌شم. هر بار بیشتر به این پی می‌برم که هیچ‌کسی رو توی دنیا ندارم که باهاش حرف مشترکی داشته‌باشم.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Lady Éowyn

آزرده‌ام از عالم و دل‌خسته‌ام از خویش...

این روزها بیش از هر موقع حرف دارم و از همیشه ساکت‌ترم. هیچ‌کس را ندارم برایش حرف بزنم. فقط این‌جا را دارم برای نوشتن، با خوانندگانی که از دست کلافگی‌نویسی‌های من خسته شده‌اند و دم نمی‌زنند.
نمی‌دانم کجای راه را اشتباه رفته‌ام که هیچ‌کس برایم نمانده. قبول دارم خودم کمتر کسی را به خلوتم راه می‌دهم، اما با چیزهایی که ازشان دیدم حق دارم بهشان اعتماد نداشته‌باشم. اما این حق هیچ‌کس نیست که گوشه‌ای غریب‌افتاده بماند و برای کسی اهمیت نداشته‌باشد. حق هیچ‌کس نیست که کسانی که فکر می‌کرد دوستان صمیمی‌اش هستند، تحویلش نگیرند.
اوقات خودم را بی‌خود و بی‌جهت در اینستا و تلگرام و توییتر می‌گذرانم، آن‌قدر که دیگر پست جدیدی برای دیدن نمی‌ماند. کانال‌ها را می‌خوانم تا آن‌که دیگر مطلب جدیدی باقی نمانَد. کسی را ندارم که پیام بدهم. به صحبت‌های دیگران در گروه‌ها خیره می‌شوم و می‌بینم نمی‌توانم حرفی بزنم. یک هفته‌ای می‌شود دفتر نرفته‌ام، اما هنوز کسی سراغم را نگرفته.
به زندگی وبلاگی‌ام که فکر می‌کنم می‌بینم سال به سال دریغ از پارسال. اوایل وبلاگ قبلی‌ام پر بود از خاطرات خنده‌دار و پررو بازی‌هایم. کم‌کم غر زدن‌ها و دلتنگی‌هایم شروع شد و حالا فقط غر می‌زنم ولاغیر. شاید در نوشتن مهارت بیشتری پیدا کرده‌باشم، اما حرف جدیدی برای گفتن ندارم. خودم تهی شده‌ام، وبلاگم هم شده تکرار مکررات. قبلا دوستان وبلاگی بیشتری هم داشتم. بیشتر کامنت‌بازی می‌کردم و بازدید وبلاگم هم خیلی بیشتر بود. الآن هرچه تلاش می‌کنم برای‌تان کامنت عاقلانه‌ای بگذارم، نمی‌توانم. از این‌که گاهی برایم کامنت می‌گذارید متشکرم در هر حال.
این موقع‌ها با خودم فکر می‌کنم کاش می‌شد بروم و گوشه‌ای ناشناس زندگی کنم. کاش می‌شد به هیچ‌کس و هیچ‌چیز احتیاجی نداشت. کاش فرار جواب مسئله بود. نمی‌دانم ولی جواب اصلی چیست. هیچ‌وقت ندانستم.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Lady Éowyn

ای دریغ!

می‌دانی.. تنهایی‌ام را دوست دارم. وقتی نمی‌توانم تنها باشم عصبی می‌شوم. برای منی که همواره در خانه تنها بوده‌ام و برای خودم در خانه یورتمه می‌رفتم، این‌که نتوانم تنها باشم خودِ خود جهنم است.
اما گاهی‌اوقات وقتی یادم می‌آید هیچ‌کس در هیچ گوشه‌ی جهان به یادم نیست، غصه‌ام می‌گیرد. وقتی دلم می‌گیرد و می‌بینم هیچ‌کس را ندارم که بتوانم برایش حرف بزنم و خالی شوم، بیشتر دلم می‌گیرد. وقتی تلگرامم را بالا و پایین می‌کنم تا کسی را پیدا کنم برای پیام دادن و پیدا نمی‌کنم، یا وقتی کانتکت‌هایم را نگاه می‌کنم تا یکی را پیدا کنم که زنگ بزنم و می‌بینم که کسی نیست، روحم را خراش می‌دهد. این‌که تولدم برای هیچ‌کس در این دنیا مهم نبود و حتی آن‌هایی که تولدشان را تبریک گفتم و برایشان کادو خریدم، تولدم را یادشان نماند و حتی یک نفر از اعضای دفتر نبود که تولدم را تبریک بگوید، در حالی‌که برای تولد هم‌اتاقی‌ام همه خودشان را کشتند و سوپرایزش کردند و کادوهای بسیاری از دوستانش گرفت، باعث می‌شود به حالش غبطه بخورم و حسادت کنم. فکر کن آدم اولین روزهای بیست و یک سالگی‌اش را به حسرت و حسادت بگذراند!
این‌که هیچ‌کس را ندارم که بتوانم بگویم دوستم دارد، که بتوانم بگویم دوستش دارم، اذیتم می‌کند. این‌که آن‌قدر برای دیگران محوم که هیچ‌کس اهمیتی به مهم‌ترین تاریخ فعلی زندگی‌ام که تولدم باشد نمی‌دهد و فقط وقتی خودم یادشان می‌آورم، تبریک می‌گویند، کلافه‌ام می‌کند. این‌که هیچ‌کس حتی یک متن تبریک خشک و خالی هم برایم نفرستاد، سوهانی‌ست برای روحم.. انتظار کادو داشتن که به طور کلی بی‌جاست. هم‌اتاقی‌هایم هم نهایتا یک ماچ و بغل مهمان‌مان کردند و قضیه را فیصله دادند. دوست دیگری هم که ندارم در این دنیا.
می‌دانم انتظار داشتن از دیگران بی‌جاست. می‌دانم هر کسی در این دنیا به خودش بیشتر از هر چیز دیگری اهمیت می‌دهد و پایش که بیفتد، دیگران را به بند کفشش هم نمی‌گیرد. می‌دانم دنیا محل گذر است و نباید به چیزی اهمیت داد. ولی آخر نباید دست کم یک نفر در این دنیا پیدا بشود که برای آدم ارزشی قائل باشد؟

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Lady Éowyn

مغزم، مغزم درد می‌کند از حرف زدن...

راستش را بخواهید فرار می‌کنم. از خودم فرار می‌کنم. از نوشتن فرار می‌کنم. از روبرو شدن با دیگران فرار می‌کنم. از انجام دادن کارهایم فرار می‌کنم. پشت گوش می‌اندازم‌شان. اعصابم خط خطی شده. حوصله‌ی هیچ‌کس را ندارم. دلم اتاقم را می‌خواهد. دلم سکوت مطلق می‌خواهد. دلم تنها ماندن برای ساعت‌های طولانی می‌خواهد. همان‌طور که قبل از این هر روز تجربه‌اش می‌کردم. نمی‌دانم از دست این همه جمعیت به کجا فرار کنم. نمی‌دانم کجا بروم که کسی حرف نزند. کجا بروم که سکوت باشد. احساس می‌کنم مغزم ورم کرده از این همه حرف زدن‌شان. از کله‌ی سحر که بیدار می‌شوند یک‌بند ور می‌زنند تا خود شب. وروره‌های جادو! چرا بس نمی‌کنند؟ چرا نمی‌فهمند دارند به حقوقم به عنوان هم‌اتاقی‌شان تجاوز می‌کنند؟ به حقوق‌مان حتی! من و آن دیگری چه گناهی کرده‌ایم؟ چرا نمی‌توانم این را بکوبم توی صورت‌شان؟ چرا نمی‌فهمند که هم‌رشته‌ای بودن‌شان دلیل نمی‌شود از صبح تا شب راجع به دانشکده و فلان هم‌رشته‌ای و بیسار استاد حرف بزنند؟ نمی‌توانم تحمل کنم. هیچ‌چیز این زندگی را نمی‌توانم تحمل کنم. چرا این‌قدر نرم شده‌ام؟ چرا دیگر شمشیر از نیام نمی‌کشم برای خواسته‌هایم بجنگم؟ چرا با هر حرفی کلافه می‌شوم و دیوانه؟ چرا احساس می‌کنم مغزم لحظه به لحظه بیشتر ورم می‌کند؟ دلم می‌خواهد با مشت بکوبم به کله‌ام که سبک شود. دلم می‌خواهد به همه‌چیز برسم و قدرت رسیدنش را در خودم هم حس می‌کنم، اما کلافگی‌ام نمی‌گذارد هیچ‌کاری از پیش ببرم. قدرتم را احساس می‌کنم که تحلیل می‌رود. به زوال می‌رود. چونان موجی که بی‌هدف به صخره‌ای می‌کوبد.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Lady Éowyn