بالاخره روزهای روشن هم می‌رسن...

۲۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کلافگی‌نویسی» ثبت شده است

هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه...

اگر تا به حال یک آدم شکست‌خورده ندیده‌اید، الآن فرصت دارید که ببینید. من، یک آدم شکست‌خورده در زمینه‌ی درسی و احساسی هستم که هیچ امیدی به بهتر شدن آینده ندارد. یک آدم که نمی‌داند دارد چه می‌‌کند یا باید چه بکند. یک نفر که هر ترم نمراتش از ترم قبل بدتر می‌شود. یک نفر که هر روز نسبت به روزهای قبل تنهاتر می‌شود. یک نفر که بلد نیست آن‌چه را دوست دارد به دست آورد. بلد نیست خودش را بیان کند. بلد نیست دل از کسی ببرد. یک نفر که آینده‌ای برای خودش متصور نیست و آرزو و رویایی ندارد. یک نفر که دارد روز به روز زندگی می‌کند و هر شبی که سر بر بالش می‌گذارد، نمی‌داند قرار است با فردایش چه کند. یک نفر که محکوم است به تنهایی و شکست.

یک نفر که دلش می‌خواهد تجزیه شود. که اگر تجزیه نشود نمی‌داند چه کند... 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Lady Éowyn

سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی...

ابرهای تیره آسمان زندگی‌ام را پوشانده. خسته‌ام. تعطیلات فرجه‌ها را از شنبه‌ی هفته‌ی پیش برای خودم آغاز کرده‌ام و بیش‌تر از ده روز می‌شود که کلاس‌ها را شرکت نکرده‌ام. به قول دوستی، عملا دچار تعارض داخلی شده‌ام. حضور در خوابگاه را هم نمی‌توانم تاب بیاورم... اما جایی را هم ندارم که بروم. نمی‌دانم راه درست و غلط کدام است. خسته‌‌ام.
دیروز خواستم از واقعیت فرار کنم. بی‌هدف
 سوار اتوبوس شدم و به اصفهان رفتم. نمی‌دانستم کجا باید بروم. نمی‌دانستم کجا می‌خواهم بروم. کجا را داشتم که بروم؟

 خواستم بروم مغازه‌ها را سیر کنم، اما پشیمان شدم. بعد گفتم بروم شهر کتاب. دیدم خودم که چیزی نمی‌خواهم. زنگ زدم به دوستی که کتاب می‌خواست، گفتم اگر هنوز نگرفتی‌شان بروم برایت بگیرم. هنوز مطمئن نبود. آخرش به سرم زد، رفتم سینما. تنها. مسئول سالن طوری پرسید "تنها هستید؟" انگار گفته‌باشد "دوست‌پسرت قالت گذاشته؟". خواستم بگویم به شما ربطی ندارد، انابه جایش فقط گفتم "بله".
"بمب؛ یک عاشقانه" را تنهایی دیدم.تنهایی گریه‌ام گرفت. تنهایی خندیدم. تنهایی آمدم بیرون، سوار اسنپ شدم، برگشتم دروازه تهران. از آن‌جا هم سوار اتوبوس شدم و برگشتم خوابگاه.
احساس اضافه‌بودن می‌کنم. نمی‌دانم جایم کجاست. نمی‌دانم کجا باید بروم، هیچ‌جا جایم نیست. هیچ‌جا را ندارم که بروم.
هم‌اتاقی‌هایم از امروز یکی‌یکی می‌روند خانه‌هایشان. هیچ‌کس در خانه از من استقبال نخواهد کرد. می‌دانم اگر بمانم هم درست‌حسابی درس نخواهم خواند. احتمالا در تختم تجزیه خواهم شد. خواهم خوابید و فکر خواهم کرد و تجزیه خواهم شد.
بی‌انصافی است بگویم منتظرم نیستند. خودم حوصله‌شان را ندارم. تماس‌های اسکایپی‌شان را جواب نمی‌دهم. عصبی می‌شوم. پیام‌هایشان را به مختصرترین شکل ممکن جواب می‌دهم.

خسته‌ام. دلم می‌خواهد تجزیه بشوم.
کاش تجزیه بشوم...

+تو بیا کز سر شب در صبح باز باشد...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Lady Éowyn

یک جنگجو که نجنگید، اما شکست خورد...

هروقت کسی راجع به عشق صحبت می‌کنه، احساس می‌کنم قلبم فلجه. احساس می‌کنم یه سد محکمم که یه تَرَک کوچک داره و یه بچه‌ی شیطون اون رو دیده و به جای این‌که پطروس باشه و بپوشوندش، یه پتک دست گرفته و داره عمیق‌ترش می‌کنه. احساس می‌کنم اسفندیارم. از رویین‌تن بودن به خودم غرّه‌ام، تا این‌که رستم زه کمونش رو می‌کشه و تیر دو شاخه رو به سمت چشمام روونه می‌کنه. احساس می‌کنم آشیلم؛ از فرق سر تا نوک پا فقط یه نقطه ضعف کوچولو دارم و از همون‌جا ضربه می‌خورم.
من یه سربازم که تموم عمرش زره پوشیده و نیزه دست گرفته و جنگیده و جنگیده تا به این‌جا رسیده. یه سرباز که قبل از پوشیدن لباس رزم، قلبش رو توی قفس انداخته و این‌قدر به جایی برای زندونی کردنش فکر کرده تا اتاق ضروریات وجودش باز شده و اونم قفس رو انداخته همون‌جا، لابه‌لای اون همه خرت و پرت، و دوان‌دوان دور شده. و اون قلب با هر بار تپیدنش، ریشخند می‌زنه به بی‌راهه رفتن سرباز.
هر باز که کسی راجع به عشق حرف می‌زنه یا به شوخی می‌گه که من عاشقم، دردم می‌گیره. از فرق سر تا نوک پا دردم می‌گیره. من هیچ‌وقت توی عمرم عاشق نبودم! معتاد بودم، متوهم بودم، درگیر تفکرات بچگانه‌ی خودم بودم... اما هیچ‌وقت عاشق نبودم. من فقط می‌تونم دوست داشته‌باشم. شاید خیلی عمیق، اما این احساسی نیست که اسمشو عشق بذارم.
من هیچ‌وقت حال عجیبی از دیدن کسی پیدا نکردم. هیچ‌وقت حاضر نبودم از خودم برای کسی بگذرم. هیچ‌وقت رویای کسی رو نداشتم. همین الآن هم از خودخواهیمه که بهش فکر می‌کنم. می‌خوام مطمئن باشم زنده‌ام. می‌خوام مطمئن باشم که قلبم فلج نیست. که منم توانایی عاشق شدن دارم.
واقعیت اینه که عشق هجده‌سالگی عشق نیست، عصیانه. سرکشی از چیزیه که هستی برای این‌که ببینی تا کجا می‌تونی بری و چی می‌تونی به دست بیاری. بعدا که بهش فکر کنی، خنده‌ات می‌گیره از توهماتت. از این‌که دنبال سراب می‌دویدی. از این‌که سنگ بزرگی رو برای پرتاب کردن برداشته‌بودی و راهی رو انتخاب کرده‌بودی که از اول اشتباه بوده.
من از زره درآوردن و نیزه انداختن وحشت دارم. از این‌که کسی زخمام رو ببینه وحشت دارم. از این‌که کسی زخم تازه‌ای به زخمام اضافه کنه وحشت دارم. من می‌خوام عاشق باشم، ولی از عشق وحشت دارم. من جز جنگیدن برای زندگیم کار دیگه‌ای بلد نیستم.
نمی‌دونم مسیر درست کدومه.. از طرف دوست دارم تا ته این مسیر برم و زندگی کردن رو تجربه کنم. از طرف دیگه دوست دارم بزنم زیر همه‌چیز، به احساس بقام توجه کنم و این علاقه‌ی نوپایی ‌که داره توی وجودم شکل می‌گیره رو توی نطفه خفه کنم تا به من آسیب نزده.

من سردرگمم.
کاش می‌دونستم راه درست کدومه!

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Lady Éowyn

تفلون

در پس ذهنم می‌دانم وبلاگی هم هست که باید نوشتش، اما واژه‌ها در ذهنم جای نمی‌گیرند برای نوشتن. همه حرفم، بی هیچ سخن. منتظرم یکی بپرسد مشکل کجاست که سفره‌ی دل برایش بگشایم و آسمان ریسمان ببافم، اما مشکل دقیقا این‌جاست که هم‌سخنی نیست. منم آن نچسب‌ترین وصله!
دنبال بیدار کردن احساسات خویشم و از بی‌حلیمی می‌خواهم تهِ دیگ را پاک کنم. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Lady Éowyn

نمی‌دونم چرا برکت از وبلاگستان رفته...

برای منی که سال‌هاست وبلاگ‌نویسی می‌کنم، وفق دادن خودم با شرایط امروزه‌ی وبلاگستان خیلی سخته. روزی نیست که وبلاگ‌های غیرفعال دوستان قدیمی سر نزنم و با پیغام 《این وبلاگ موقتا در دسترس نمی‌باشد》 یا 《چنین وبلاگی ثبت نشده‌است》 مواجه نشم. روزی نیست که اسم وبلاگ‌ها و بلاگرهای مورد علاقه‌مو توی گوگل سرچ نکنم و چیزی دستم رو نگیره. روزی نیست که به وبلاگ‌هایی که دیگه آپدیت نمی‌شن سر نزنم و به مطالبی که هزاران بار خوندم‌شون، خیره نشم.
هر بار می‌رم کنترل‌پنل وبلاگ قدیمی خودم رو باز می‌کنم به امید این‌که یکی‌شون برام پیام گذاشته‌باشه، ولی دریغ از هیچ علامت ۱ قرمزرنگی که کنار نظرات یا پیام‌ها باشه.
وبلاگستان بدون حضور بعضیا اصلا صفا نداره انگار. برای همه‌ی اون‌هایی که روزی تو بخش لینکستان وبلاگم بودند (که اسم بلاکشو به در و همسایه تغییر داده بودم)، تنگ شده. برای اون روزایی که وقتی مطالب خوبی توی وبلاگستان به چشمم می‌خورد، به لینکدونی (که اسمش بود چه خبر از کجا؟) اضافه‌شون می‌کردم. برای اون روزایی که سایت  لینک‌زن فعال بود. اون‌روزایی که بازدیدهای روزانه‌ی هر بلاگی هزارتایی بود. اون روزایی که کامنت‌های هر پست زیر بیست تا نبود.
سرگردونم... دنبال آدمای قدیمی می‌گردم. دنبال دوست وبلاگی می‌گردم. وبلاگستان رو زیر و رو می‌کنم، بلکم یکی از اونایی که دیگه هیچ‌وقت بلاگشو آپدیت نکرد، برگشته‌باشه. اما هیچ خبری نیست. سوت و کورتر از همیشه‌اس.
نمی‌دونم چرا... هیچ‌وقت نفهمیدم چرا... اما حتما یه روزی، یه اتفاقی افتاده که برکت از وبلاگستان فارسی رفته... مگه می‌شه همین‌طوری بی‌دلیل؟!




Guess I'm holding on to treasures
To things that just aren't there
To people that I used to know
To words I wish to hear

(با تشکر از El برای معرفی آهنگ)

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Lady Éowyn