هروقت کسی راجع به عشق صحبت میکنه، احساس میکنم قلبم فلجه. احساس میکنم یه سد محکمم که یه تَرَک کوچک داره و یه بچهی شیطون اون رو دیده و به جای اینکه پطروس باشه و بپوشوندش، یه پتک دست گرفته و داره عمیقترش میکنه. احساس میکنم اسفندیارم. از رویینتن بودن به خودم غرّهام، تا اینکه رستم زه کمونش رو میکشه و تیر دو شاخه رو به سمت چشمام روونه میکنه. احساس میکنم آشیلم؛ از فرق سر تا نوک پا فقط یه نقطه ضعف کوچولو دارم و از همونجا ضربه میخورم.
من یه سربازم که تموم عمرش زره پوشیده و نیزه دست گرفته و جنگیده و جنگیده تا به اینجا رسیده. یه سرباز که قبل از پوشیدن لباس رزم، قلبش رو توی قفس انداخته و اینقدر به جایی برای زندونی کردنش فکر کرده تا اتاق ضروریات وجودش باز شده و اونم قفس رو انداخته همونجا، لابهلای اون همه خرت و پرت، و دواندوان دور شده. و اون قلب با هر بار تپیدنش، ریشخند میزنه به بیراهه رفتن سرباز.
هر باز که کسی راجع به عشق حرف میزنه یا به شوخی میگه که من عاشقم، دردم میگیره. از فرق سر تا نوک پا دردم میگیره. من هیچوقت توی عمرم عاشق نبودم! معتاد بودم، متوهم بودم، درگیر تفکرات بچگانهی خودم بودم... اما هیچوقت عاشق نبودم. من فقط میتونم دوست داشتهباشم. شاید خیلی عمیق، اما این احساسی نیست که اسمشو عشق بذارم.
من هیچوقت حال عجیبی از دیدن کسی پیدا نکردم. هیچوقت حاضر نبودم از خودم برای کسی بگذرم. هیچوقت رویای کسی رو نداشتم. همین الآن هم از خودخواهیمه که بهش فکر میکنم. میخوام مطمئن باشم زندهام. میخوام مطمئن باشم که قلبم فلج نیست. که منم توانایی عاشق شدن دارم.
واقعیت اینه که عشق هجدهسالگی عشق نیست، عصیانه. سرکشی از چیزیه که هستی برای اینکه ببینی تا کجا میتونی بری و چی میتونی به دست بیاری. بعدا که بهش فکر کنی، خندهات میگیره از توهماتت. از اینکه دنبال سراب میدویدی. از اینکه سنگ بزرگی رو برای پرتاب کردن برداشتهبودی و راهی رو انتخاب کردهبودی که از اول اشتباه بوده.
من از زره درآوردن و نیزه انداختن وحشت دارم. از اینکه کسی زخمام رو ببینه وحشت دارم. از اینکه کسی زخم تازهای به زخمام اضافه کنه وحشت دارم. من میخوام عاشق باشم، ولی از عشق وحشت دارم. من جز جنگیدن برای زندگیم کار دیگهای بلد نیستم.
نمیدونم مسیر درست کدومه.. از طرف دوست دارم تا ته این مسیر برم و زندگی کردن رو تجربه کنم. از طرف دیگه دوست دارم بزنم زیر همهچیز، به احساس بقام توجه کنم و این علاقهی نوپایی که داره توی وجودم شکل میگیره رو توی نطفه خفه کنم تا به من آسیب نزده.
من سردرگمم.
کاش میدونستم راه درست کدومه!
در آن میانه کسی نیست کاو گلو دارد