کودک در خانهشان حوض کوچکی داشت که درونش پر از ماهی بود، اما یکی از ماهیها را بیشتر از بقیه دوست داشت. ماهی نحیفی بود که شاید روزگاری زیبا بود، ولی زخمهایی روی تن داشت. بعضیشان هم خوب شدهبود، اما باعث شدهبود کمی اینجا و آنجای پولکهای ماهی بریزد و زشت دیدهشود. کودک خودش هم از بازی و دعوا با کودکان کوچه زخمهایی به تن داشت، برای همین ماهی نحیف بیشتر به چشمش میآمد.
کودک گاهی که مشغول بازی با دوستانش میشد ماهی را به کل فراموش میکرد، اما هر بار که بعد از مدتی بالای سر حوض میآمد و با ماهی بازی میکرد باعث خوشحالی ماهی میشد. گاهی ماهی قلبش از بیتوجهی کودک میگرفت و دلش میخواست برود با کودک بازی کند، اما یادش میافتاد که او ماهی است و به آب نیاز دارد و بدون آن نمیتواند زندگی کند.
یک روز که دوباره کودک به سراغ ماهی آمدهبود، دستش را داخل آب کرد و ماهی را گرفت داخل مشتش.
-ما داریم از این خونه میریم ماهی کوچولو. خونه جدیدمون آپارتمانه، حوض نداره. میخوام تو رو هم با خودم ببرم. میذارمت توی جیبم، بعدا که رفتیم خونهی جدید یه تنگ کوچولوی خوشگل برات میخرم.
ماهی نمیتوانست نفس بکشد. دهانش را سریع باز و بسته میکرد اما تلاشش بیفایده بود. آبششهایش میسوخت. سعی کرد بگوید «ولی من به آب نیاز دارم»، اما کودک نمیتوانست صدایش را بشنود. میدانست کودک دوستش دارد، اما داشت به کشتنش میداد. امیدوار بود صدایش به کسی برسد و از مرگ رهایی پیدا کند.
-چکار میکنی ذلیلشده؟ بنداز تو حوض اون ماهی رو بچه، کثیفه. بندازش! بهت میگم بندازش!
مادر کودک گوش او را گرفتهبود و سرش داد میزد. ماهی را به زور از دستش خارج کرد و داخل حوض انداخت. ماهی نفس عمیقی کشید و آبششهایش را از آب آشنا پر کرد. کودک زد زیر گریه. میان هقهقهایش گفت:
-ولی من... میخواستم... اونو... بیارم... خونهی... جدیدمون... باهاش... بازی کنم...
-لازم نکرده. برو ببینم! خیلی خودمون جا داریم حالا شازده تصمیم گرفته واسه من ماهیبازی هم بکنه!
مادر کودک را به سمت در حیاط هدایت کرد و در را پشت سرشان بست.
+بشنوید: