بالاخره روزهای روشن هم می‌رسن...

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «صادنویسی» ثبت شده است

ماهی کوچک حوض نقاشی

کودک در خانه‌شان حوض کوچکی داشت که درونش پر از ماهی بود، اما یکی از ماهی‌ها را بیشتر از بقیه دوست داشت. ماهی نحیفی بود که شاید روزگاری زیبا بود، ولی زخم‌هایی روی تن داشت. بعضی‌شان هم خوب شده‌بود، اما باعث شده‌بود کمی این‌جا و آن‌جای پولک‌های ماهی بریزد و زشت دیده‌شود. کودک خودش هم از بازی و دعوا با کودکان کوچه زخم‌هایی به تن داشت، برای همین ماهی نحیف بیشتر به چشمش می‌آمد.

 

کودک گاهی که مشغول بازی با دوستانش می‌شد ماهی را به کل فراموش می‌کرد، اما هر بار که بعد از مدتی بالای سر حوض می‌آمد و با ماهی بازی می‌کرد باعث خوشحالی ماهی می‌شد. گاهی ماهی قلبش از بی‌توجهی کودک می‌گرفت و دلش می‌خواست برود با کودک بازی کند، اما یادش می‌افتاد که او ماهی است و به آب نیاز دارد و بدون آن نمی‌تواند زندگی کند.

 

یک روز که دوباره کودک به سراغ ماهی آمده‌بود، دستش را داخل آب کرد و ماهی را گرفت داخل مشتش.

-ما داریم از این خونه می‌ریم ماهی کوچولو. خونه جدیدمون آپارتمانه، حوض نداره. می‌خوام تو رو هم با خودم ببرم. می‌ذارمت توی جیبم، بعدا که رفتیم خونه‌ی جدید یه تنگ کوچولوی خوشگل برات می‌خرم.

 

ماهی نمی‌توانست نفس بکشد. دهانش را سریع باز و بسته می‌کرد اما تلاشش بی‌فایده بود. آبشش‌هایش می‌سوخت. سعی کرد بگوید «ولی من به آب نیاز دارم»، اما کودک نمی‌توانست صدایش را بشنود. می‌دانست کودک دوستش دارد، اما داشت به کشتنش می‌داد. امیدوار بود صدایش به کسی برسد و از مرگ رهایی پیدا کند.

 

-چکار می‌کنی ذلیل‌شده؟ بنداز تو حوض اون ماهی رو بچه، کثیفه. بندازش! بهت می‌گم بندازش!

 

مادر کودک گوش او را گرفته‌بود و سرش داد می‌زد. ماهی را به زور از دستش خارج کرد و داخل حوض انداخت. ماهی نفس عمیقی کشید و آبشش‌هایش را از آب آشنا پر کرد. کودک زد زیر گریه. میان هق‌هق‌هایش گفت:

-ولی من... می‌خواستم... اونو... بیارم... خونه‌ی... جدیدمون... باهاش... بازی کنم...

-لازم نکرده. برو ببینم! خیلی خودمون جا داریم حالا شازده تصمیم گرفته واسه من ماهی‌بازی هم بکنه!

 

مادر کودک را به سمت در حیاط هدایت کرد و در را پشت سرشان بست.

 

+بشنوید:

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Lady Éowyn

خار بکارید

بعضی‌ها هم مثل گل‌های خشک شده‌ی لای کاغدهای کتاب‌اند. خاطرات زیادی را به یاد آدم می‌آورند، اما نمی‌شود توی گلدان گذاشت‌شان.

باید هر بار لای کتاب را باز کنی، نگاه‌شان کنی، ببویی‌شان، و بعد دوباره کتاب را ببندی. دم دست که باشند، تکه‌تکه خرد می‌شوند و می‌ریزند و خاطرات خوش‌شان را هم با خودشان به یغما می‌برند...


+اگر عهد گلان این بو که دیدُم

بیخ گل بر کنید و خار بکارید

#باباطاهر

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Lady Éowyn

چه ناله‌ها که رسید از دلم به خرمن ماه...

شب که دست رحمتش را بر سر جنگل می‌کشید، همه‌ی عالم که می‌خوابید، او تازه بیدار می‌شد. تمام عمرش تنها بود. همدمی نداشت. بیدار که می‌شد، می‌رفت سر چشمه و با تصویرش در آب حرف می‌زد، چرا که تنها تصویرش او را می‌فهمید. یا لااقل چون چیزی نمی‌گفت، احساس می‌کرد می‌فهمد.

او فقط می‌توانست سر تکان دهد و حرف‌ها را تایید کند. شاید اگر او هم حرف می‌زد، متوجه می‌شد که او هم چیزی نمی‌فهمد.
شب که آغاز می‌شد، همه‌ی عالم که می‌خوابید، او تازه می‌فهمید چقدر تنهاست. چقدر هیچ‌کس را ندارد. چقدر دلش همدمی برای حرف زدن می‌خواهد. برای همین بود که به تصویرش پناه برده‌بود. تصویر بیچاره هم چاره‌ای نداشت جز این‌که حرف‌هایش را بشنود و با سر تاییدشان کند.
انگار شب‌ها را گذاشته‌بودند که او دلتنگی را به سر حدش برساند. گاهش اوقات هم که دلتنگی به کله‌اش می‌زد، بقیه جنگل را می‌گشت شاید حیوان دیگری را پیدا کند که برایش از دلتنگی و دیوانگی حرف بزند! اما اگر هم کسی را می‌یافت، همگی خواب‌گردانی بودند که بدون باز کردن چشم‌هایشان، راه جنگل را پیش گرفته‌بودند.
یک‌بار حتی احساس کرد یکی‌شان خیلی خوب می‌فهمدش و حتی نزدیک بود عاشقش بشود، چون او هم مانند تصویرش مدام سر تکان می‌داد، اما بعد متوجه شد که او هم خواب‌گردی دیگر است که عادت دارد صرفا در خواب سر تکان بدهد. از آن گذشته، هم‌نوع او هم نبود.
یک‌بار که داشت با تصویرش حرف می‌زد، یک هاله‌ی نقره‌ای نورانی بالای سر تصویرش در آب دید. راستش به تصویرش حسادت کرد که یک هاله‌ی نقره‌ای دارد. خواست به خدا شکایت بکند، اما همین که به بالای سر خودش نگاه کرد، دید خودش هم یک هاله‌ی نقره‌ای نورانی دارد. این شد که از آن شب به بعد دیگر با هاله‌ی نقره‌ایش حرف می‌زند، چرا که هاله‌ی نقره‌ای هم آن بالا تنهاست، پس می‌فهمد دلتنگی و دیوانگی یعنی چه.
از آن شب به بعد دیگر برایش اهمیت ندارد حیوان بیدار دیگری را برای حرف زدن پیدا کند...


+حال من، حال اسیریست که هنگام فرار

یادش آمد که کسی منتظرش نیست، نرفت...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Lady Éowyn

من نیستم چون دیگران، بازیچه‌ی بازیگران...

شاید بارها گفته‌باشم که در دیدگاه من عشق وجود نداره و انسان‌ها اسم احساس یک‌طرفه‌شون رو می‌ذارن عشق. و همون‌طور که قبلا گفتم من هیچ‌وقت دوتا آدم عاشق ندیدم، همیشه یکی دیدم. به قول معروف، زیر این گنبد کبود، همیشه یکی بود و یکی نبود!

[من عادت دارم برای بیان بهتر نظرات خودم از مثال‌های روزمره استفاده می‌کنم، پس معذرت می‌خوام ازتون اگه در خطوط بعدی ارزش‌های والای انسانی‌تون رو در حد اجسام پایین میارم!]

عشق در نظر من شبیه بنزینه. اگه یک رابطه رو به سان شعله در نظر بگیریم، فرارّیت بالا و نقطه‌ی اشتعال پایین بنزین (عشق) باعث می‌شه که قبل از رسیدن کبریت به منبع، هوای اطراف سوخت که حاوی بخار سوخته شعله‌ور بشه و به اصطلاح، سوخت یک‌باره گُر بگیره و با سرعت بالایی شروع به سوختن کنه و هر چیزی که اندکی از بخارات سوخت روش نشسته رو هم بسوزونه و خاکستر کنه.

اما در مقابل، من مفهوم علاقه یا دوست داشتن رو به شما معرفی می‌کنم! این یکی شبیه گازوئیله. برعکس بنزین که نقطه‌ی اشتعالش زیر صفره و منتظر یه جرقه‌اس که شعله‌ور شه، گازوئیل برای مشتعل شدن به انرژی فعال‌سازی نیاز داره و در واقع باید اول گرم بشه. دقیقا علاقه هم نیاز داره که اول شناخت وجود داشته‌باشه و خود به خود به وجود نمیاد؛ برعکس عشق که ممکنه در نگاه اول هم اتفاق بیفته. برای همینه که توی جاده یا نزدیک ورودی‌های شهر می‌بینید که راننده‌های ماشین‌های سنگین، مخصوصا اون ماشین قدیمی‌ترا، بعد از پیاده شدن ماشین رو خاموش نمی‌کنن. چون مدت بیشتری طول می‌کشه روشن شه. و البته گازوئیل بعد از مشتعل شدن هم به یکباره نمی‌سوزه، بلکه به صورت پیوسته می‌سوزه و مدت بیشتری طول می‌کشه تا خاموش بشه.

واقعیت اینه که شاید قبلا این‌جا گفته‌باشم دوست دارم عشق رو تجربه کنم، ولی امروز مطمئنم که دوست ندارم "عشق" رو تجربه کنم. چیزی که من توی زندگیم دنبالش می‌گردم علاقه‌اس. علاقه‌ای که از روی شناخت کافی باشه. اون‌قدر ریشه‌دار که نشه با تبر هم قطعش کرد. که اگه قطع شد هم باز جوونه بزنه. برای همینه که پیشنهاداتی که بهم می‌شه رو رد می‌کنم؛ چون دوست ندارم پامو جای نامطمئن بذارم. من وقت کوه رفتن هم قبل برداشتن قدم بعدی، دو بار زیر پام رو امتحان می‌کنم که با سر زمین نخورم! چطور ازم انتظار دارن توی زندگیم بی‌گدار به آب بزنم؟ چطور ازم انتظار دارن عاشق شم، در حالی‌که از احساس طرف مقابل چیزی نمی‌دونم؟ در حالی‌که طرف مقابل الزامی نداره به داشتن احساس متقابل؟

پیشنهاداتم رو رد می‌کنم، چون هیچ‌کدوم شناخت کافی ندارند از من. چون اون‌ها نهایتا راجع به من کنجکاوند و پس‌فرداش که کنجکاوی‌شون برطرف شد، دیگه دلیلی برای ادامه‌ی رابطه باقی نمی‌مونه. من صبورانه منتظر روزی‌ام که آدم درستش، اونی که من رو با همه‌ی کجی‌ها و راستی‌هام شناخته و قبولم داره بهم پیشنهاد بده، وگرنه عاشق شدن که کار هر روزه‌ی آدماست! این وسط هم نه تلاشی می‌کنم برای سریع‌تر اتفاق افتادنش، نه حتی اهل بازی کردن و دام پهن کردنم.

حالا شما ممکنه این وسط با من مخالف باشید و معتقد باشید دارم لگد به بخت خودم می‌زنم یا پای استدلالیان چوبین بُوَد و غیره، که نظر شما هم محترمه البته!


+باید خریدارم شوی تا من خریدارت شوم

وز جان و دل یارم شوی تا عاشق زارت شوم

من نیستم چون دیگران، بازیچه‌ی بازیگران

اول به دست آرم تو را، وانگه گرفتارت شوم

#رهی_معیری

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Lady Éowyn

حالا فکر کن خودشم نباشه...

توی زندگی، یه سری چیزا هست که می‌شه روایت‌شون کرد، ولی نمی‌شه تعریف‌شون کرد. یه قاعده‌ی ریاضی نیست که بشه تعریف خاصی براش پیدا کرد، یه بخش زندگیه. صرفا یه بخشی‌ش تو قالب کلمات می‌گنجه، اما بخش زیادی‌ش توی همون لحظه مونده و می‌مونه و اگه کسی بخواد کامل متوجه شه، باید اون لحظه رو با شما زندگی کرده باشه.
مثل معرفی کردن آهنگ می‌مونه... من می‌تونم آهنگی که دوست دارم رو به شما معرفی کنم، اما شما هرگز نخواهید فهمید من با اون آهنگ چه خاطراتی دارم یا به همراه چه کسی/کسانی به اون آهنگ گوش دادم و در اون لحظات چه بر من گذشته. حتی اگه براتون توضیحم بدم، شما فقط می‌تونید هم‌ذات‌پنداری کنید.
مثلا اگه من به شما بگم توی محوطه‌ی خوابگاه ما تابی هست که ما خیلی دوستش داریم و هروقت حال‌مون خوبه، حال‌مون بده، کلافه‌ایم، بارون می‌باره یا هر وقت دیگه‌ای، ما روی این تاب می‌نشینیم و آهنگ گوش می‌کنیم، آهنگ مخصوصش هم 《هوای تو》 از بابک جهان‌بخشه.. شما نهایتا فقط می‌تونید تصور کنید. اما هرگز متوجه نخواهید شد من به چه دلیل حالم خوب/بد بوده و اصلا چه حسی داشتم و به چه چیزی فکر می‌کردم.
یا اگه بهتون یه عکس نشون بدم، شما هرگز متوجه نخواهید شد داستان پشت اون عکس چیه.. چون اون لحظه رو با من زندگی نکردید. آدم‌هایی هستند که اون لحظه رو با من زندگی کردند، اما اون آدم شما نبودید. برای همین صرفا با هم‌ذات‌پنداری و تصور کردن من در اون لحظات، یا گذاشتن خودتون جای من، یا حتی پیدا کردن لحظات مشابهی توی زندگی خودتون سعی می‌کنید اون خاطره رو برای خودتون بازسازی کنید.
این بین، گاهی‌اوقات پیش میاد که آدم با دیدن یه عکس، گوش‌دادن به یک آهنگ، یا حتی گذشتن یک فکر از ذهن، آدم دلش برای اون لحظات تنگ می‌شه. و خب هرچقدر برای هرکسی توضیح بدی، کسی نخواهد فهمید. چون فقط آدمی که اون لحظه رو باهات زندگی کرده‌باشه می‌فهمه در اون لحظات چه بر تو گذشته. چاره‌ی کارم فقط دست خودشه.
اینه که می‌گم آدم خیلی چیزا، خیلی لحظات رو با خیلیا شریک می‌شه.. ولی باگ زندگی اینه که فقط با بعضیا می‌شه اون لحظات رو زندگی کرد.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Lady Éowyn