شب که دست رحمتش را بر سر جنگل می‌کشید، همه‌ی عالم که می‌خوابید، او تازه بیدار می‌شد. تمام عمرش تنها بود. همدمی نداشت. بیدار که می‌شد، می‌رفت سر چشمه و با تصویرش در آب حرف می‌زد، چرا که تنها تصویرش او را می‌فهمید. یا لااقل چون چیزی نمی‌گفت، احساس می‌کرد می‌فهمد.

او فقط می‌توانست سر تکان دهد و حرف‌ها را تایید کند. شاید اگر او هم حرف می‌زد، متوجه می‌شد که او هم چیزی نمی‌فهمد.
شب که آغاز می‌شد، همه‌ی عالم که می‌خوابید، او تازه می‌فهمید چقدر تنهاست. چقدر هیچ‌کس را ندارد. چقدر دلش همدمی برای حرف زدن می‌خواهد. برای همین بود که به تصویرش پناه برده‌بود. تصویر بیچاره هم چاره‌ای نداشت جز این‌که حرف‌هایش را بشنود و با سر تاییدشان کند.
انگار شب‌ها را گذاشته‌بودند که او دلتنگی را به سر حدش برساند. گاهش اوقات هم که دلتنگی به کله‌اش می‌زد، بقیه جنگل را می‌گشت شاید حیوان دیگری را پیدا کند که برایش از دلتنگی و دیوانگی حرف بزند! اما اگر هم کسی را می‌یافت، همگی خواب‌گردانی بودند که بدون باز کردن چشم‌هایشان، راه جنگل را پیش گرفته‌بودند.
یک‌بار حتی احساس کرد یکی‌شان خیلی خوب می‌فهمدش و حتی نزدیک بود عاشقش بشود، چون او هم مانند تصویرش مدام سر تکان می‌داد، اما بعد متوجه شد که او هم خواب‌گردی دیگر است که عادت دارد صرفا در خواب سر تکان بدهد. از آن گذشته، هم‌نوع او هم نبود.
یک‌بار که داشت با تصویرش حرف می‌زد، یک هاله‌ی نقره‌ای نورانی بالای سر تصویرش در آب دید. راستش به تصویرش حسادت کرد که یک هاله‌ی نقره‌ای دارد. خواست به خدا شکایت بکند، اما همین که به بالای سر خودش نگاه کرد، دید خودش هم یک هاله‌ی نقره‌ای نورانی دارد. این شد که از آن شب به بعد دیگر با هاله‌ی نقره‌ایش حرف می‌زند، چرا که هاله‌ی نقره‌ای هم آن بالا تنهاست، پس می‌فهمد دلتنگی و دیوانگی یعنی چه.
از آن شب به بعد دیگر برایش اهمیت ندارد حیوان بیدار دیگری را برای حرف زدن پیدا کند...


+حال من، حال اسیریست که هنگام فرار

یادش آمد که کسی منتظرش نیست، نرفت...