توی زندگی، یه سری چیزا هست که می‌شه روایت‌شون کرد، ولی نمی‌شه تعریف‌شون کرد. یه قاعده‌ی ریاضی نیست که بشه تعریف خاصی براش پیدا کرد، یه بخش زندگیه. صرفا یه بخشی‌ش تو قالب کلمات می‌گنجه، اما بخش زیادی‌ش توی همون لحظه مونده و می‌مونه و اگه کسی بخواد کامل متوجه شه، باید اون لحظه رو با شما زندگی کرده باشه.
مثل معرفی کردن آهنگ می‌مونه... من می‌تونم آهنگی که دوست دارم رو به شما معرفی کنم، اما شما هرگز نخواهید فهمید من با اون آهنگ چه خاطراتی دارم یا به همراه چه کسی/کسانی به اون آهنگ گوش دادم و در اون لحظات چه بر من گذشته. حتی اگه براتون توضیحم بدم، شما فقط می‌تونید هم‌ذات‌پنداری کنید.
مثلا اگه من به شما بگم توی محوطه‌ی خوابگاه ما تابی هست که ما خیلی دوستش داریم و هروقت حال‌مون خوبه، حال‌مون بده، کلافه‌ایم، بارون می‌باره یا هر وقت دیگه‌ای، ما روی این تاب می‌نشینیم و آهنگ گوش می‌کنیم، آهنگ مخصوصش هم 《هوای تو》 از بابک جهان‌بخشه.. شما نهایتا فقط می‌تونید تصور کنید. اما هرگز متوجه نخواهید شد من به چه دلیل حالم خوب/بد بوده و اصلا چه حسی داشتم و به چه چیزی فکر می‌کردم.
یا اگه بهتون یه عکس نشون بدم، شما هرگز متوجه نخواهید شد داستان پشت اون عکس چیه.. چون اون لحظه رو با من زندگی نکردید. آدم‌هایی هستند که اون لحظه رو با من زندگی کردند، اما اون آدم شما نبودید. برای همین صرفا با هم‌ذات‌پنداری و تصور کردن من در اون لحظات، یا گذاشتن خودتون جای من، یا حتی پیدا کردن لحظات مشابهی توی زندگی خودتون سعی می‌کنید اون خاطره رو برای خودتون بازسازی کنید.
این بین، گاهی‌اوقات پیش میاد که آدم با دیدن یه عکس، گوش‌دادن به یک آهنگ، یا حتی گذشتن یک فکر از ذهن، آدم دلش برای اون لحظات تنگ می‌شه. و خب هرچقدر برای هرکسی توضیح بدی، کسی نخواهد فهمید. چون فقط آدمی که اون لحظه رو باهات زندگی کرده‌باشه می‌فهمه در اون لحظات چه بر تو گذشته. چاره‌ی کارم فقط دست خودشه.
اینه که می‌گم آدم خیلی چیزا، خیلی لحظات رو با خیلیا شریک می‌شه.. ولی باگ زندگی اینه که فقط با بعضیا می‌شه اون لحظات رو زندگی کرد.