این روزها بیش از هر موقع حرف دارم و از همیشه ساکت‌ترم. هیچ‌کس را ندارم برایش حرف بزنم. فقط این‌جا را دارم برای نوشتن، با خوانندگانی که از دست کلافگی‌نویسی‌های من خسته شده‌اند و دم نمی‌زنند.
نمی‌دانم کجای راه را اشتباه رفته‌ام که هیچ‌کس برایم نمانده. قبول دارم خودم کمتر کسی را به خلوتم راه می‌دهم، اما با چیزهایی که ازشان دیدم حق دارم بهشان اعتماد نداشته‌باشم. اما این حق هیچ‌کس نیست که گوشه‌ای غریب‌افتاده بماند و برای کسی اهمیت نداشته‌باشد. حق هیچ‌کس نیست که کسانی که فکر می‌کرد دوستان صمیمی‌اش هستند، تحویلش نگیرند.
اوقات خودم را بی‌خود و بی‌جهت در اینستا و تلگرام و توییتر می‌گذرانم، آن‌قدر که دیگر پست جدیدی برای دیدن نمی‌ماند. کانال‌ها را می‌خوانم تا آن‌که دیگر مطلب جدیدی باقی نمانَد. کسی را ندارم که پیام بدهم. به صحبت‌های دیگران در گروه‌ها خیره می‌شوم و می‌بینم نمی‌توانم حرفی بزنم. یک هفته‌ای می‌شود دفتر نرفته‌ام، اما هنوز کسی سراغم را نگرفته.
به زندگی وبلاگی‌ام که فکر می‌کنم می‌بینم سال به سال دریغ از پارسال. اوایل وبلاگ قبلی‌ام پر بود از خاطرات خنده‌دار و پررو بازی‌هایم. کم‌کم غر زدن‌ها و دلتنگی‌هایم شروع شد و حالا فقط غر می‌زنم ولاغیر. شاید در نوشتن مهارت بیشتری پیدا کرده‌باشم، اما حرف جدیدی برای گفتن ندارم. خودم تهی شده‌ام، وبلاگم هم شده تکرار مکررات. قبلا دوستان وبلاگی بیشتری هم داشتم. بیشتر کامنت‌بازی می‌کردم و بازدید وبلاگم هم خیلی بیشتر بود. الآن هرچه تلاش می‌کنم برای‌تان کامنت عاقلانه‌ای بگذارم، نمی‌توانم. از این‌که گاهی برایم کامنت می‌گذارید متشکرم در هر حال.
این موقع‌ها با خودم فکر می‌کنم کاش می‌شد بروم و گوشه‌ای ناشناس زندگی کنم. کاش می‌شد به هیچ‌کس و هیچ‌چیز احتیاجی نداشت. کاش فرار جواب مسئله بود. نمی‌دانم ولی جواب اصلی چیست. هیچ‌وقت ندانستم.