دوشنبه شب عروسی دعوت بودیم. حالا من نمی‌دونم عید قربان چه ربطی به عروسی داره، شاید می‌خواستن پسرشونو جلو پای عروس قربونی کنن. به هر حال... ما همچین که منتظر بودیم شب بشه و حاضر شیم، دم غروب یه دفعه‌ای بارون گرفت. فکر کن فقط! آدم این‌قدر بدشانس باشه که دم عروسیش بارون بگیره. اونم وسط تابستون. در حالی‌که عروسیش تو باغه.
بالاخره لحظه‌ی موعود فرا رسید و از خونه زدیم بیرون. حالا هر چقدرم دنبال باغه می‌گشتیم مگه پیدا می‌شد؟ نزدیک خروجی شهر بود و یه عالمه ماشین سنگین اون‌جا پارک شده‌بود. مامانم گفت اینا حتما از فامیلاشونن. گفتم چه فامیلای پولداری دارید پس!
بعد این‌که.. مامان-بابای من یه خرده تم مذهبی دارن. خیلی که بزن و برقص باشه بابام می‌ره بیرون از سالن می‌ایسته. قبل این‌که برسیم به مامانم گفتم شما هی همیشه این‌جوری می‌کنید، اون‌وقت اگه من با یکی عروسی کنم که بگه عروسی‌مون باید این‌جوری باشه چه کار می‌کنید؟ گفت برن برای خودشون مهمونی جدا بگیرن. :)))
حالا بماند که رفتیم تو و صدای آهنگ این‌قدر زیاد بود که همگی سردرد گرفتیم. این‌قدرم هی همه گفتن ایشالا عروسی خودت، کوفت‌مون کردند مهمونی رو. من غلط می‌کنم توی بیست و یک سالگی ازدواج کنم. چرا اینا ول نمی‌کنن؟ هر عروسی همین بساط رو داریم.
موقع برگشت، مامان-بابام می‌خواستن دایی مامانمو برسونن و جا کم بود، من با خواهرم اینا اومدم. ‏تو راه اینو براشون تعریف کردم، در ادامه گفتم ولی اگه یکی مثل اینا باشه من خودم می‌ذارم می‌رم! سرم بدجوری درد می‌کرد. شوهرخواهرم گفت اصلا چه معنی داره تو ازدواج کنی؟ :)))
خوش‌مان آمد. بالاخره یکی پیدا شد تو این خانواده که طرفدار من باشه. مامانم که هی چپ می‌ره، راست میاد، می‌گه شوهرت بدیم؟ می‌دونه هم من چقدر از این عبارت بدم میاد ها! صرفا برای در آوردن لج من. پارسال تابستون که هی خواستگار زنگ می‌زد بهش گفتم الآن من تو این موقعیت دقیقا برای چیمه ازدواج کنم؟ گفت اره راست می‌گی، فکر کن طرف بددل باشه بگه فقط خودم باید ببرم اصفهان و بیارمت. یعنی با حرف من قانع نشد، خودش خودشو قانع کرد. :))))
فردای روزی هم که بعد از جراحی از بیمارستان مرخص شدم، یه خانمه زنگ زده‌بود، پسرش دانشجوی دکترای الهیات بود و تدریس می‌کرد. :)) خانمه هی پشت تلفن اصرار می‌کرد، مامانم هی می‌اومد تو اتاق من با ایما و اشاره می‌گفت اجازه بدم بیان، هی من چشم غره می‌رفتم و پانسمانمو نشون می‌دادم، هی دوباره می‌رفت بیرون. قشنگ نیم‌ساعت داستان همین بود. بعدا برای دوستام تعریف کردم، یکی‌شون گفت خوبه دیگه، می‌تونین بعدش مهاجرت کنین عراق. :)))
خلاصه.. رسیدیم خونه شوهرخواهرم گفت حالا ایشالا عروسی خودت، ولی از این کارا نکنید. گفتم کدوم کارا؟ گفت نمی‌دونم اسمش چی بود، همین کارا دیگه. من سکوت پیشه کردم. خواهرم اینقدر که تو سالن بهش غر زده‌بودم که یعنی چی اینا هی می‌گن عروسی خودت، گفت ده-دوازده سال دیگه. در حالی که داشتم دنبال کلید می‌گشتم گفتم سی-چهل سال دیگه، در رو باز کردم و رفتم تو.
این بود انشای من. :))

+یه دستی به سر و روی این‌جا کشیدم. چطور شده؟ جدا با اون سایز فونت چطوری می‌خوندید مطالب رو؟
+این‌قدر هیچ حرفی برای گفتن ندارم که رو آوردم به زندگی روزمره. کاش چیزایی بهتری پیدا کنم برای نوشتن.