بعضی آدما یه جوری میمیرند که مرگشون کمترین زحمت رو برای دیگران داره. همه هستند. همه اومدند. نوههایی که شهر دور درس میخونند، برگشتند. بچهها دور و برشوناند. یه روز عزیز. موقع اذان ظهر مثلا.
دیروز بعد از یک سال و نیم درد و رنج و بیمارستان و دستگاه اکسیژن، مادربزرگم از پیشمون رفت. اذان ظهر رفت. روز شهادت جد بچههاش. هم عموم از کرج اومده بود، هم من از اصفهان. حتی خاله اینامم شب قبلش از تهران اومده بودند، با وجودی که ما هیچکدوم از اومدنشون خبر نداشتیم.
همیشه دلم خوش بود اگه پدربزرگ ندارم، به جاش دو تا مادربزرگ دارم. هر وقت میاومد خونهی ما، میگفتم مادر! صدای خشخش میاد! بعد یه بسته بیسکوییت، یه پلاستیک پر از بستنی، یا یه جعبه شکلات از تو ساکش درمیآورد میداد دستم. به من میگفت پاشنهطلا! میگفت تو اومدی، مرز کربلا باز شد، من تونستم برم زیارت.
مطمئنم اون طرف آقاجون و عموم، پسر شهیدش، منتظرش بودند. خودش یه بار شنیده بوده هرکسی تو یه روز ۲۰۰۰ بار سورهی توحید بخونه، جای سکونت اون دنیاش رو میبینه. دیده بود عمو میاد دستش رو میگیره میبره یه باغ سرسبز. دیده بود جاش تو بهشته. بعد از اون همه زجری هم که این دنیا کشید، بایدم جاش تو بهشت باشه! تنها حسرتم اینه که از روزی که برگشتم، به خاطر اینکه تو ICU بستری بود و ممنوعالملاقات، نتونستم برم ببینمش. دیدارمون موند به قیامت...
دلم برای روزای بچگی تنگه...
برای روزای اردیبهشتماهی که دست خانواده رو میگرفتیم و میرفتیم پونهزاری که تو دَرِه بود.
خردادماهی که سرویس نمیاومد دنبالمون و دست در دست داداش از کوچهباغ میزدیم میرفتیم مدرسه.
تابستونش که کلاسای مختلف ثبتنامم میکرد و خودش منو میبرد و میآورد.. و من برای اینکه پا به پاش بتونم برم باید پشت سرش میدویدم!
پاییزی که خدا درهای آسمونو وا میکرد و بارونی که یه لحظه بند نمیاومد. از آبانماه به بعدش که برای بقیه زمستون محسوب میشد!
زمستون مساوی بود با قندیلهای چندین متری که از سقف شیبدار خونههای محله آویزون بود و سر خوردنای اول صبح ماشین رو برفهایی که شب قبلش یخ زده بود.
اون روزا اینقدر بارش بود که مدارس یه هفته و دهروز تعطیل میشد! من حتی یادم نمیاد تو یچگیم یک بار شنیده باشم سد خالیه، یا صبح بیدار شم و آبی تو لولهها نباشه.
ولی امروز هم سدها خالیه، هم شیر آب رو که باز کنی به جای آب هوا در جریانه. اون کوچهباغ رو خراب کردن و خونههای چندین طبقه بردن بالا. پونهزار از بیآبی خشکه. و دیگه حتی داداش هم دست منو نمیگیره ببره کلاس.
دلم برای بچههای امروزی میسوزه که هیچکدوم از اینا رو ندیدن...