بالاخره روزهای روشن هم می‌رسن...

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره‌بازی» ثبت شده است

تابستان خود را چگونه گذرانید؟

دوشنبه شب عروسی دعوت بودیم. حالا من نمی‌دونم عید قربان چه ربطی به عروسی داره، شاید می‌خواستن پسرشونو جلو پای عروس قربونی کنن. به هر حال... ما همچین که منتظر بودیم شب بشه و حاضر شیم، دم غروب یه دفعه‌ای بارون گرفت. فکر کن فقط! آدم این‌قدر بدشانس باشه که دم عروسیش بارون بگیره. اونم وسط تابستون. در حالی‌که عروسیش تو باغه.
بالاخره لحظه‌ی موعود فرا رسید و از خونه زدیم بیرون. حالا هر چقدرم دنبال باغه می‌گشتیم مگه پیدا می‌شد؟ نزدیک خروجی شهر بود و یه عالمه ماشین سنگین اون‌جا پارک شده‌بود. مامانم گفت اینا حتما از فامیلاشونن. گفتم چه فامیلای پولداری دارید پس!
بعد این‌که.. مامان-بابای من یه خرده تم مذهبی دارن. خیلی که بزن و برقص باشه بابام می‌ره بیرون از سالن می‌ایسته. قبل این‌که برسیم به مامانم گفتم شما هی همیشه این‌جوری می‌کنید، اون‌وقت اگه من با یکی عروسی کنم که بگه عروسی‌مون باید این‌جوری باشه چه کار می‌کنید؟ گفت برن برای خودشون مهمونی جدا بگیرن. :)))
حالا بماند که رفتیم تو و صدای آهنگ این‌قدر زیاد بود که همگی سردرد گرفتیم. این‌قدرم هی همه گفتن ایشالا عروسی خودت، کوفت‌مون کردند مهمونی رو. من غلط می‌کنم توی بیست و یک سالگی ازدواج کنم. چرا اینا ول نمی‌کنن؟ هر عروسی همین بساط رو داریم.
موقع برگشت، مامان-بابام می‌خواستن دایی مامانمو برسونن و جا کم بود، من با خواهرم اینا اومدم. ‏تو راه اینو براشون تعریف کردم، در ادامه گفتم ولی اگه یکی مثل اینا باشه من خودم می‌ذارم می‌رم! سرم بدجوری درد می‌کرد. شوهرخواهرم گفت اصلا چه معنی داره تو ازدواج کنی؟ :)))
خوش‌مان آمد. بالاخره یکی پیدا شد تو این خانواده که طرفدار من باشه. مامانم که هی چپ می‌ره، راست میاد، می‌گه شوهرت بدیم؟ می‌دونه هم من چقدر از این عبارت بدم میاد ها! صرفا برای در آوردن لج من. پارسال تابستون که هی خواستگار زنگ می‌زد بهش گفتم الآن من تو این موقعیت دقیقا برای چیمه ازدواج کنم؟ گفت اره راست می‌گی، فکر کن طرف بددل باشه بگه فقط خودم باید ببرم اصفهان و بیارمت. یعنی با حرف من قانع نشد، خودش خودشو قانع کرد. :))))
فردای روزی هم که بعد از جراحی از بیمارستان مرخص شدم، یه خانمه زنگ زده‌بود، پسرش دانشجوی دکترای الهیات بود و تدریس می‌کرد. :)) خانمه هی پشت تلفن اصرار می‌کرد، مامانم هی می‌اومد تو اتاق من با ایما و اشاره می‌گفت اجازه بدم بیان، هی من چشم غره می‌رفتم و پانسمانمو نشون می‌دادم، هی دوباره می‌رفت بیرون. قشنگ نیم‌ساعت داستان همین بود. بعدا برای دوستام تعریف کردم، یکی‌شون گفت خوبه دیگه، می‌تونین بعدش مهاجرت کنین عراق. :)))
خلاصه.. رسیدیم خونه شوهرخواهرم گفت حالا ایشالا عروسی خودت، ولی از این کارا نکنید. گفتم کدوم کارا؟ گفت نمی‌دونم اسمش چی بود، همین کارا دیگه. من سکوت پیشه کردم. خواهرم اینقدر که تو سالن بهش غر زده‌بودم که یعنی چی اینا هی می‌گن عروسی خودت، گفت ده-دوازده سال دیگه. در حالی که داشتم دنبال کلید می‌گشتم گفتم سی-چهل سال دیگه، در رو باز کردم و رفتم تو.
این بود انشای من. :))

+یه دستی به سر و روی این‌جا کشیدم. چطور شده؟ جدا با اون سایز فونت چطوری می‌خوندید مطالب رو؟
+این‌قدر هیچ حرفی برای گفتن ندارم که رو آوردم به زندگی روزمره. کاش چیزایی بهتری پیدا کنم برای نوشتن.
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Lady Éowyn

جاودانه شدن

بعضی آدما یه جوری می‌میرند که مرگ‌شون کمترین زحمت رو برای دیگران داره. همه هستند. همه اومدند. نوه‌هایی که شهر دور درس می‌خونند، برگشتند. بچه‌ها دور و برشون‌اند. یه روز عزیز. موقع اذان ظهر مثلا.
دیروز بعد از یک سال و نیم درد و رنج و بیمارستان و دستگاه اکسیژن، مادربزرگم از پیش‌مون رفت. اذان ظهر رفت. روز شهادت جد بچه‌هاش. هم عموم از کرج اومده بود، هم من از اصفهان. حتی خاله اینامم شب قبلش از تهران اومده بودند، با وجودی که ما هیچ‌کدوم از اومدن‌شون خبر نداشتیم.
همیشه دلم خوش بود اگه پدربزرگ ندارم، به جاش دو تا مادربزرگ دارم. هر وقت می‌اومد خونه‌ی ما، می‌گفتم مادر! صدای خش‌خش میاد! بعد یه بسته بیسکوییت، یه پلاستیک پر از بستنی، یا یه جعبه شکلات از تو ساکش درمی‌آورد می‌داد دستم. به من می‌گفت پاشنه‌طلا! می‌گفت تو اومدی، مرز کربلا باز شد، من تونستم برم زیارت.
مطمئنم اون طرف آقاجون و عموم، پسر شهیدش، منتظرش بودند. خودش یه بار شنیده بوده هرکسی تو یه روز ۲۰۰۰ بار سوره‌ی توحید بخونه، جای سکونت اون دنیاش رو می‌بینه. دیده بود عمو میاد دستش رو می‌گیره می‌بره یه باغ سرسبز. دیده بود جاش تو بهشته. بعد از اون همه زجری هم که این دنیا کشید، بایدم جاش تو بهشت باشه! تنها حسرتم اینه که از روزی که برگشتم، به خاطر این‌که تو ICU بستری بود و ممنوع‌الملاقات، نتونستم برم ببینمش. دیدارمون موند به قیامت...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Lady Éowyn

یاد باد آن روزگاران، یاد باد...

دلم برای روزای بچگی تنگه...
برای روزای اردیبهشت‌ماهی که دست خانواده رو می‌گرفتیم و می‌رفتیم پونه‌زاری که تو دَرِه بود.
خردادماهی که سرویس نمی‌اومد دنبال‌مون و دست در دست داداش از کوچه‌باغ می‌زدیم می‌‌رفتیم مدرسه.
تابستونش که کلاسای مختلف ثبت‌نامم می‌کرد و خودش منو می‌برد و می‌آورد.. و من برای این‌که پا به پاش بتونم برم باید پشت سرش می‌دویدم!
پاییزی که خدا درهای آسمونو وا می‌کرد و بارونی که یه لحظه بند نمی‌اومد. از آبان‌ماه به بعدش که برای بقیه زمستون محسوب می‌شد!
زمستون مساوی بود با قندیل‌های چندین متری که از سقف شیب‌دار خونه‌های محله آویزون بود و سر خوردنای اول صبح ماشین رو برف‌هایی که شب قبلش یخ زده بود.
اون روزا این‌قدر بارش بود که مدارس یه هفته و ده‌روز تعطیل می‌شد! من حتی یادم نمیاد تو یچگیم یک بار شنیده باشم سد خالیه، یا صبح بیدار شم و آبی تو لوله‌ها نباشه.
ولی امروز هم سدها خالیه، هم شیر آب رو که باز کنی به جای آب هوا در جریانه. اون کوچه‌باغ رو خراب کردن و خونه‌های چندین طبقه بردن بالا. پونه‌زار از بی‌آبی خشکه. و دیگه حتی داداش هم دست منو نمی‌گیره ببره کلاس.
دلم برای بچه‌های امروزی می‌سوزه که هیچ‌کدوم از اینا رو ندیدن...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Lady Éowyn

در گل بمانده پای دل...

بلند می گوید: نور!
با من نبود، آن یکی هم اتاقی ام را صدا می کرد. اما همین یک کلمه کافی بود که از این دنیا جدایم کند و ببرد در دنیای خاطره.

"ای نور ما، ای سور ما، ای دولت منصور ما
جوشی بنه در شور ما تا می شود انگور ما..."

پنج سالم است. از تهران می رویم کاشان. ضرب موسیقی مستم کرده؛ بی وقفه حرف می زنم.

"پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما..."

هشت سالم است. از مشهد بر می گردیم، منتها از راه شمال.
هنوز هم نصفش را نمی فهمیدم. نصف تصنیف را می گویم. اما اصرار بی خودی دارم که همراهش بخوانم. همزمان با برادرم هم سر و کله می زنم.

"ای در شکسته جام ما ای بر دریده دام ما..."

یازده سالم است. بعد از امتحانات مدرسه، در آن شلوغی های خرداد هشتاد و هشت، با مادربزرگم می رویم شیراز. تازه می فهمم که اشتباه می شنیدم و فکر می کردم. قبلترش همیشه "ای در..." و "ای بر..." را "حیدر" می شنیدم و با خودم فکر می کردم چرا حیدر باید جام شان را شکسته باشد؟ بعد خودم را این طور قانع می کردم که محتوی جام شان مسکر بوده، پس طبیعی است که حیدر شکسته جام را؛ اما برای درید دام شان توجیهی نداشتم!

"آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما..."

همان سال است. از شیراز رفته ایم اصفهان. چهار باغ شلوغ است. مادربزرگم نگران است که چیزی به سمت مان پرت نکنند. بیرون را نگاه می کنم. طرفدارهای هر کدام یک طرف ایستاده اند. هرچه سعی می کنم، باز هم نمی فهمم شان. برادرم نیست که در سر و کله ی یکدیگر بزنیم.

"در گل بمانده پای دل جان می دهم چه جای دل
از آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما..."

سال نود و چهار است. چند روزی بیشتر با ورود به هجده سالگی فاصله ندارم. تازه دچار وسواس ذهنی قبل از عشق شده ام. از زنجان بر می گردیم. نتوانستم مقاله ام را خوب ارائه دهم. صدایم لرزید. برایم آب آوردند. شاید اگر آن استاد دانشگاه زنجان قبل از ارائه ی من درباره ی موضوع مقاله ام حرف نمی زد بهتر ارائه می کردم؛ اما حالا دیگر مهم نیست.
خیلی خوابم می آید. برادرم زنگ می زند. اصرار دارد با پدرم حرف بزند. پدر از اینکه پشت سر بونکر قدیمی گیر افتاده ایم کلافه می شود. پشت سرمان را نگاه می کند و سبقت می گیرد. گشت نامحسوس می گیردمان. از پلاک‌مان متوجه می‌شود همشهری هستیم، جریمه نمی کند. همانطور که به او فکر می کنم، دنبال موضوعی برای بحث می گردم. تا خود خانه حرف می زنم.

"ای یوسف خوش نام ما خوش می روی بر بام ما
ای در شکسته جام ما ای بر دریده دام ما..."

دی نود و شش است. فقط چندماه به پایان بیست سالگی ام مانده و دانشجو هستم. دوستم می گوید: نور! و من غرق خاطرات می شوم. غرق خاطره شده هندزفری ام را در گوش می گذارم و دنبالش می گردم. ندارمش. اینترنت را زیر و رو می کنم تا پیدایش کنم. پیدایش می کنم.
غرق خاطره شده در اتوبوس نشسته ام. می آید کارت اتوبوس می خواهد. شارژم همان ایستگاه قبل تمام شده، دوستم به جایم می زند. غرق خاطره شهر را گز می کنم. غرق خاطره می روم کافه. غرق خاطره سوار اسنپ می شوم و بر می گردم دانشگاه. غرق خاطره کلید می اندازم، در را باز می کنم. غرق خاطره روی تختم دراز می کشم و پست می نویسم. غرق خاطره...

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Lady Éowyn