دلم برای روزای بچگی تنگه...
برای روزای اردیبهشتماهی که دست خانواده رو میگرفتیم و میرفتیم پونهزاری که تو دَرِه بود.
خردادماهی که سرویس نمیاومد دنبالمون و دست در دست داداش از کوچهباغ میزدیم میرفتیم مدرسه.
تابستونش که کلاسای مختلف ثبتنامم میکرد و خودش منو میبرد و میآورد.. و من برای اینکه پا به پاش بتونم برم باید پشت سرش میدویدم!
پاییزی که خدا درهای آسمونو وا میکرد و بارونی که یه لحظه بند نمیاومد. از آبانماه به بعدش که برای بقیه زمستون محسوب میشد!
زمستون مساوی بود با قندیلهای چندین متری که از سقف شیبدار خونههای محله آویزون بود و سر خوردنای اول صبح ماشین رو برفهایی که شب قبلش یخ زده بود.
اون روزا اینقدر بارش بود که مدارس یه هفته و دهروز تعطیل میشد! من حتی یادم نمیاد تو یچگیم یک بار شنیده باشم سد خالیه، یا صبح بیدار شم و آبی تو لولهها نباشه.
ولی امروز هم سدها خالیه، هم شیر آب رو که باز کنی به جای آب هوا در جریانه. اون کوچهباغ رو خراب کردن و خونههای چندین طبقه بردن بالا. پونهزار از بیآبی خشکه. و دیگه حتی داداش هم دست منو نمیگیره ببره کلاس.
دلم برای بچههای امروزی میسوزه که هیچکدوم از اینا رو ندیدن...