چند وقت پیش به طرز وقیحانهای توی روی مامانم گفتم یکی از دلایلی که دوست نداشتم همینجا درس بخونم شما (یعنی خانوادهام) بودید. واقعیت بود، بالاخره یه روزی هم باید گفته میشد، ولی موقعیت گفتنش مناسب نبود.
چند شب پیش، در حالی که با هلو کُشتی گرفتهبودم و آب هلو از همه سر و صورتم جاری بود، به بابام گفتم چرا تا وقتی هلو انجیری هست، هلوی معمولی میخری؟ سخته خوردنش. امروز بابام رفتهبود خرید برای فردا که ملت قراره بیان عید دیدنی و با یک جعبه هلو انجیری و یک جعبه گلابی (دیشب خواهرزادهام گلابی خواستهبود) و بقیهی چیزای لازم برگشت.
و خب فکرشو کنید، توی اون لحظهای که داشتم سبد میوه رو از پله میآوردم بالا، مامانم بهم گفت وقتی بابات اینقدر به فکرته، چطور دلت میاد بگی نه نمیام همدان؟ این همه میوه، چون دخترش دستور داده هلو انجیری بگیره حتما میوهی عیدمون باید هلو انجیری باشه. حالا انگار مشکل من هلو انجیری خریدن یا نخریدن بابام بوده. :)))
از اینکه از مشکلاتم و دغدغههام چنین برداشت سطحیای بشه خوشم نمیاد. حرفی هم نمیتونم بزنم. لبخند باید زد فقط. :)
پ.ن: راستی عیدتون مبارک!
مامانه دیگه!