بالاخره روزهای روشن هم می‌رسن...

۲۶ مطلب با موضوع «روزنگاری‌ها» ثبت شده است

Absolutely Trivial Chattering

این مدت این‌قدر تلخ بودم و کلافه که با هفت-هشت من عسل هم نمی‌شد خورد منو، چه برسه به یه من. تلخِ تلخِ تلخ. به تلخی زهرمار. حتی یه پست هم داشتم می‌نوشتم راجع بهش، ولی این‌قدر تلخ بودم که حوصله‌م نگرفت تمومش کنم. به قول پائولو کوئیلو "ویتریول" خونم زیاد شده. یه فکری باید به حالش بکنم، دیگه زیادی داره حالمو می‌گیره.

استرس مشروطی هم اضافه شده بود به این داستانا و داشت من رو می‌کشت. استادا نمره‌هارو نمی‌زدند و کارم شده‌بود چک کردن گلستان هر پنج دقیقه یه بار. نگران این بودم که با حذف مجاز تک درسم موافقت نشه و همون هشت و نیم مزخرفی که بی‌خودی تو کارنامه‌م وارد شده، چون من اصلا سر جلسه شرکت نکردم که نمره داشته‌باشم خب! باقی بمونه.. و خب بقیه رو این‌قدر ناپلئونی پاس کردم که اگه باقی بمونه مشروط می‌شم. البته این‌قدر به آموزش دانشکده‌ی خودمون و دانشکده درس و هر جا می‌تونستم زنگ زدم که الآن تقریبا مطمئن شدم چون بار اولمه حذف می‌شه، ولی حذفش تا اواسط مرداد این‌ها طول می‌کشه.

اجبارا ترم تابستونی برداشتم. این‌قدر توی چارتم گند زدم که تا آخر عمر هم ترم تابستونی بردارم بازم درست نمی‌شه. توی این مدت هزاران بار زنگ زدم و صدها بار ایمیل فرستادم برای هر کاری. بارها پاس دادند من رو به بخش‌های دیگه. فقط برای یه خوابگاه مزخرف صد و سی و پنج فاکینگ بار زنگ زدم از ساعت هشت صبح، تا بالاخره ساعت یازده و نیم مشکلم حل شد و تونستیم اتاق رو ثبت کنیم. می‌زد "وضعیت دانشجو جزو انواع مجاز نمی‌باشد" و منم ماتم برده‌بود، چون فکر می‌کردم به این نامعلومی وضعیتم ربط داره. اما بعدا کاشف به عمل اومد که مشکل از گلستانه و خیلی‌ها همین مشکل رو دارن. یه بارم موقع لاگین به جای "ورود به سیستم"، اشتباهی روی "محیط آزمایشی" کلیک کردم و با پیغامی شبیه "اکانت شما غیرفعال شده‌است" رو به رو شدم و نمی‌تونید حتی تصورشم بکنید که تا مرز سکته رفتم.

حالا بعد این همه غم و غصه، یه چیزی هم تعریف کنم بخندید. هشت صبح روز چهارشنبه اولین جلسه‌ی یکی از کلاسای ترم تابستونم بود. ساعت هفت و نیم لپ‌تاپ رو روشن کردم و وارد لینک کلاس شدم و خوابیدم دوباره تا استاد آنلاین بشه. نور صفحه رو هم رو کم‌ترین حالت ممکن گذاشتم، چون شارژش کم بود و واقعا حسشو نداشتم برم از اون یکی اتاق شارژر بیارم.

ساعت هشت و ده دقیقه این‌طورا بیدار شدم، متوجه شدم استاد داره می‌پرسه صدا و تصویر خوبه؟ چهار دست و پا رفتم سمت میز، یه بله تایپ کردم و اومدم دوباره خوابیدم. صدا رو هم کم کردم که مزاحم خوابم نشه. :))))

ساعت نه این‌طورا بیدار شدم، دیدم کلاس قطع شده. پیام باتری هم روی صفحه بود. فکر کردم به خاطر کم بودن باتری قطع شده. رفتم شارژر آوردم، وصل کردم. لاگین که کردم دیدم استاد گفته بعد ده دقیقه استراحت دوباره برگردین. رفتم دوباره خوابیدم تا بیاد.

نیم ساعت بعد بیدار شدم دیدم هنوز نیومده. هی می‌خوابیدم، هی نیم ساعت-چهل دقیقه یه بار بیدار می‌شدم می‌دیدم نیومده. آخرین بار ساعت یازده و خرده‌ای بود که بیدار شدم و کلاس هم تا ساعت دوازده بود. دوباره رفتم خوابیدم و حدس بزنید کی بیدار شدم؟ بله.. ساعت یک و پنجاه و نه دقیقه! فیلم کلاس رو نگاه کنی دو ساعت فقط خودم بی‌خودی آنلاین بودم توی کلاس. چنین آدم مشتاق به درسی‌ام یعنی! :)))

فعلا اینا رو داشته‌باشید، قدر دو سه‌تا پست دیگه هم حرف دارم که هر وقت حوصله‌م گرفت می‌نویسم.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Lady Éowyn

که یکی هست و هیچ نیست جز او!

خدای من شبیه خدای جینگول شماها نیست که هر وقت صداش می‌کنید سریع می‌پره میاد کمک‌تون می‌کنه. خدای من یه پیرمرد خسته‌اس که نشسته روی صندلی و شایدم نیاز به سمعک داشته‌باشه. نمی‌دونم. گاهی‌اوقات کوچک‌ترین صداها رو هم می‌شنوه و می‌گه "کی اون‌جاست؟". گاهی‌اوقاتم هر چقدر صداش بزنی، باز غرق آب دادن به گل‌هاشه و برای خودش داره زیر لب آواز می‌خونه، صداتو نمی‌شنوه.

خدای شما همیشه حواسش به بنده‌هاش هست. همیشه آب و دون بنده‌هاش به راهه. همیشه منتظره که یک یه چیزی ازش بخواد تا سریع برآورده‌ش کنه. به جاش خدای من یه مهندس پیره که از پروژه‌ای سر پروژه‌ی بعدی می‌ره و براشم اهمیتی نداره که باگ‌های پروژه‌شو بگیره. یعنی چرا... صد و بیست و چهار هزارتا نمایندگی خدمات پس از فروش زد، ولی افاقه نکرد. الآنم چون یادش می‌ره گوشی‌شو از سایلنت درآره، باید کلی بهش زنگ بزنی و به درگاهش التماس کنی تا شاید صداتو بشنوه و بیاد ببینه چه خبره. شایدم اصلا نشنوه و خودت مجبور باشی یه جوری با مشکلاتت دست و پنجه نرم کنی.

البته برای من خدای شما هضم نشده‌س. نمی‌فهمم چطوری این‌قدر وقت داره که می‌رسه به مشکلات تک‌تک بنده‌هاش رسیدگی کنه. این‌که تا دچار مشکل می‌شید می‌فهمه رو نمی‌فهمم. یعنی بیست و چهار ساعته زل زده بهتون که چی‌کار می‌کنید؟ خب این حرکت با اون حکمتی که براش قائلن جور در نمیاد و در حد یه بچه‌ی ده‌ساله‌س که داره سیمز بازی می‌کنه و زل زده به مانیتور، مشکلات کاراکترشو حل می‌کنه. در کل، هرچند شاید خدای من حکیم‌تر باشه، ولی خوش به حال‌تون که خداتون این‌قدر حواسش بهتون هست!

میاید خداهامونو عوض؟

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Lady Éowyn

بهار ما گذشته انگار...

دوباره در قعر موج سینوسی‌ام فرو رفته‌ام و حسابی بی‌حوصله و کلافه‌ام. حتی نگهبان دنیای آینه هم مسخره‌ام می‌کند و نگاهش که می‌کنم پوزخند می‌زند به وضعیتم. از شروع کردن درس‌هایم واهمه دارم و یک هفته را به هیچ و پوچ گذراندم. خیال می‌بافم که حواسم را از درس پرت کنم.
کاش می‌شد در خیال زندگی کرد. کاش می‌شد خوابید و در دنیای خیال بیدار بود. کاش می‌شد خواست و رسید...
سرنوشت ما اما نرسیدن به هر چیزی که دلمان خواست بود. خواستیم و رسیدن نتوانستیم. حال دیگر 《هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه؟》
هم‌چنان منتظرم کسی حالی از من بپرسد، اما این هم خیال بیهوده‌ایست. فکر کنم خدا دستش خورده، تنظیمات کارخانه‌ای من را گذاشته روی transparent که به چشم کسی نمی‌آیم و مرده و زنده بودنم برای کسی اهمیتی ندارد.
تنها کار شاید مفیدی که در این چندوقت کرده‌ام مرتب کردن بعضی نوشته‌هایم بود. اما باید همه‌شان را دوباره نگاه کنم و از بین‌شان انتخاب کنم. دفترهای قشنگی با برند گروه اردیبهشت از شهرکتاب خیابان اردیبهشت (اصفهان) خریده‌ام که آن‌هایی را که از نظرم ارزش دارند بنویسم و نگهداری کنم. اگر خواستید پیج‌شان را در اینستاگرام نگاهی بیندازید، دفترهاشان خیلی قشنگ‌اند: @ordybehesht_group. کاش می‌توانستم همه‌شان را بخرم!

اینستاگرامم را هم دی‌اکتیو کرده‌ام و حالا نمی‌دانم با گوشی‌ام چه کنم برای وقت تلف کردن. همین هم کلافه‌کننده است برایم که با وقتی که می‌خواهم تلف کنم نمی‌دانم چه کنم. سرگردان شده‌ام.
همه‌ی این‌ها به کنار، شما نمی‌دانید این غم‌های عالم را چطور باید از دل شست؟


پ.ن: تیتر هم که از آهنگ نرو بمان پالت است، اگر نمی‌دانید.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Lady Éowyn

سر کین داری ای چرخ...

از ۱۸ سالگی که رد می‌شی، دیگه می‌افتی تو سرازیری. انگار نه انگار که تا دیروز دبیرستانی بودی. انگار نه انگار که نیاز داشتی یکی مراقبت باشه. بعد یهو چشم باز می‌کنی می‌بینی نه تنها ۲۰ رو هم رد کردی، بلکه ۲۱ سالگیت هم تموم شده و وارد ۲۲ شدی. لحظه‌ی بدیه وقتی به این فکر می‌کنی که دیگه کم‌کم باید مسئولیت زندگیت رو قبول کنی و رو پای خودت بایستی، چون با هر دین و ملیتی حساب کنی دیگه بزرگسال به حساب میای!
اینا دیگه کلیشه شده از بس که گفتم... از بس گفتم که من نمی‌خوام بزرگ شم. از بس گفتم کاش این ۲۱ سالگیمو می‌تونستم خردش کنم به جاش ۷ تا ۳ سالگی بگیرم.

حالا خلاصه‌اش که.. ما هم بزرگسال شدیم، رفت!


پ.ن: و خب نکته‌اش اینه که من الآن به سنی رسیدم که هر جای دنیا بخوام می‌تونم وارد بار بشم و بنوشم، جز کشور خودم!

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Lady Éowyn

هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه...

اگر تا به حال یک آدم شکست‌خورده ندیده‌اید، الآن فرصت دارید که ببینید. من، یک آدم شکست‌خورده در زمینه‌ی درسی و احساسی هستم که هیچ امیدی به بهتر شدن آینده ندارد. یک آدم که نمی‌داند دارد چه می‌‌کند یا باید چه بکند. یک نفر که هر ترم نمراتش از ترم قبل بدتر می‌شود. یک نفر که هر روز نسبت به روزهای قبل تنهاتر می‌شود. یک نفر که بلد نیست آن‌چه را دوست دارد به دست آورد. بلد نیست خودش را بیان کند. بلد نیست دل از کسی ببرد. یک نفر که آینده‌ای برای خودش متصور نیست و آرزو و رویایی ندارد. یک نفر که دارد روز به روز زندگی می‌کند و هر شبی که سر بر بالش می‌گذارد، نمی‌داند قرار است با فردایش چه کند. یک نفر که محکوم است به تنهایی و شکست.

یک نفر که دلش می‌خواهد تجزیه شود. که اگر تجزیه نشود نمی‌داند چه کند... 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Lady Éowyn