دلم برای روزای بچگی تنگه...
برای روزای اردیبهشتماهی که دست خانواده رو میگرفتیم و میرفتیم پونهزاری که تو دَرِه بود.
خردادماهی که سرویس نمیاومد دنبالمون و دست در دست داداش از کوچهباغ میزدیم میرفتیم مدرسه.
تابستونش که کلاسای مختلف ثبتنامم میکرد و خودش منو میبرد و میآورد.. و من برای اینکه پا به پاش بتونم برم باید پشت سرش میدویدم!
پاییزی که خدا درهای آسمونو وا میکرد و بارونی که یه لحظه بند نمیاومد. از آبانماه به بعدش که برای بقیه زمستون محسوب میشد!
زمستون مساوی بود با قندیلهای چندین متری که از سقف شیبدار خونههای محله آویزون بود و سر خوردنای اول صبح ماشین رو برفهایی که شب قبلش یخ زده بود.
اون روزا اینقدر بارش بود که مدارس یه هفته و دهروز تعطیل میشد! من حتی یادم نمیاد تو یچگیم یک بار شنیده باشم سد خالیه، یا صبح بیدار شم و آبی تو لولهها نباشه.
ولی امروز هم سدها خالیه، هم شیر آب رو که باز کنی به جای آب هوا در جریانه. اون کوچهباغ رو خراب کردن و خونههای چندین طبقه بردن بالا. پونهزار از بیآبی خشکه. و دیگه حتی داداش هم دست منو نمیگیره ببره کلاس.
دلم برای بچههای امروزی میسوزه که هیچکدوم از اینا رو ندیدن...
۱. آیا وضعیت مالیتان بغرنج است؟ آیا رویتان نمیشود زنگ زده، درخواست پول نمایید؟ آیا تعطیلی در پیش دارید؟ با نیمی از پول خود یک بلیت به مقصد منزل پدری گرفته و نیم دیگر را به عنوان کرایهی آژانس صرف کنید، در حالی که شپش در جیبتان سه قاپ میاندازد به نزد خانواده برگشته و حساب خود را شارژ نمایید.
۲. یک سری از موجودات زبانباز هستند که ممکن است به بهانهی فیلتر شدن تلگرام شمارهتان را درخواست نمایند. اگر دوست ندارید شمارهتان را بدهید، ندهید خب! رودربایستی ندارد که! [در رودربایستی گیر کرده، شمارهاش را میدهد]
۳. نمایشگاه کتاب، فرصت مناسبی برای دیدار با دوستان مجازی است. با دوستان مجازیای که طی سالها تبدیل به خانوادهی دومی برایتان شدهاند، قرار گذاشته و یکدیگر را ببینید.
همچنان توصیهی اکید میکنم که در رودربایستی گیر نکنید.
۴. اگر دختر هستید، به یاد داشته باشید که با توجه به تحقیقات انجام شده، پسران هم سن خودتان ممکن است به اندارهی شما از نظر فکری بالغ نشده باشند. از هیچکس انتظار خاصی نداشته باشید.
۵. هرگز به شرکت مسافربری ایرانپیما اعتماد نکنید. ممکن است بلیتتان را کنسل نموده، اما به جای اطلاع دادن به شما، سرِ خود شما را به شرکت دیگری که یکی از ماشینهایش از شهر مورد نظر شما میگذرد حواله دهد و ساعتها شما را معطل نماید. در همین حال، در مقام طلبکار هم برآمده و میگویند اگر مشکلی دارید بلیتتان را کنسل نموده، پولش را پس بگیرید. دست آخر هم مجبور میشوید به جای پیاده شدن در ترمینال شهر مورد نظرتان، ورودی شهر پیاده شده، سگلرز بزنید و بر جان خود بترسید.
۶. هرگز خدا را ناشکری نکنید. یک جملهی کوچک و به ظاهر ساده از جانب شما ممکن است باعث شود در وضعیت بدتری قرار گیرید. مثلا ممکن است جملهی سادهی 《جادهی سلفچگان را دوست ندارم》 منجر به این شود که به جای اتوبان صاف و یکدست، مجبور به گذر از جادهی دو باندهای با دستاندازهای نامتناهی شوید و تا موقع رسیدن، بندری بزنید.
اگه خدا قسمت کنه، برای نمایشگاه کتاب عازم تهران خواهم شد... و خب، اگه من رو نمیشناسید باید خدمتتون عرض کنم که از الآن تمام دغدغهام اینه که چی بخرم! چون به طور خیلی اتفاقی ممکنه دلم بخواد کل نمایشگاه رو بخرم!
خلاصه که.. منتظر پیشنهادات سبزتان هستیم! :دی
یک سری تغییراتی باید تو وبلاگم به وجود بیارم... دربارهی من خیلی داغونه. مرتب که نمینویسم. شاخ نبات هم که دیگه نیستم.. نتیجتاً باید اسمم رو هم عوض کنم.
این تغییرات میتونه شامل قالب هم بشه، که البته حوصله ندارم دنبال قالب خوب بگردم. اگه از وبلاگ قبلی هم من رو میخونید احتمالا در جریانید که میخواستم برم اچتیامال و سیاساس یاد بگیرم، ولی تنها حرکتی که در این زمینه زدم این بود که زنگ زدم شعبهی همدان مجتمع فنی تهران و قیمت پرسیدم! نتیجه اینکه... نه. نمیتونم خودم قالب بزنم.
دیگه اینکه.. دارم به این فکر میکنم لحن و سبکم رو عوض کنم. آیا از جدی نویسیهای من خسته شدهاید؟ بر شما بشارت باد که جدی نخواهم نوشت دیگه!
دیگه چی؟ آیا تغییرات دیگهای هم لازمه؟