بالاخره روزهای روشن هم می‌رسن...

۴۷ مطلب با موضوع «شب‌نگاری‌ها» ثبت شده است

هیولا

من از اون آدم‌هایی هستم که موقع مصاحبه خواهند گفت نقطه‌ی قوت شخصیتی‌شون اینه که عملکردشون تحت فشار افت نمی‌کنه، و خب شایدم تحت فشاری که فقط کاری باشه افت نکنه، اما استهلاکم بسیار بالاست و دوره‌ی نقاهتم هم طولانی. نقص اساسیم هم اینه که می‌خوام همه‌ی بار رو خودم به دوش بکشم. نه که دلم نخواد مشکلاتم رو با کسی سهیم بشم، نه! فقط همیشه توی زندگیم برای هیچکس اون‌قدر اهمیت نداشتم که احساس کنم مایله در مشکلات من سهیم باشه. اینه که همیشه خودم سگ گله‌ی خودم بودم و سورتمه‌ی خودمو کشیدم.

اما الآن به لحاظ احساسی نیازمند حمایتم. حمایتی که علی‌القاعده باید از خانواده دریافت می‌کردم ولی وقتی خود خانواده داره قطره قطره انرژی من رو می‌بلعه، چه کار می‌شه کرد؟ شاید اگه شرایط فرق می‌کرد خانواده هم این‌قدر از من انرژی نمی‌گرفت، ولی بالاخره زندگی هم اینجوریه و در این شرایطی که از اوایل مرداد شروع شده و همچنان ادامه داره گیر افتادیم و همه خسته‌ایم.

هیولای افسردگی دست انداخته در گردنم و روز به روز بیشتر بر سرم سایه می‌افکنه. ارتباطم با دوستان دانشگاه رو از دست داده‌ام، دوستان مجازیم رو هم همین‌طور. به تنها دوستی که قبلا در این زمینه کمکم کرده‌بود پیام دادم، ولی چون بعد از فوت پدرش باهاش در ارتباط نبودم و اولین پیامش در جوایم این بود که چه کمکی از دستش برمیاد، روم نشد بهش بگم واقعا به کمکش نیاز دارم و گفتم فقط پیام دادم که احوالش رو بپرسم. در همین حین متوجه شدم که شغلشو عوض کرده و قراره اسباب‌کشی کنه بره شهر دیگه‌ای که پیش خانواده‌اش باشه و سرش شلوغه.

دو جلسه پیش روانشناس رفتم، که جلسه‌ی اول فقط برای تشخیص بود و معرفی شدم به نفر دوم و یک جلسه هم با اون رفتم ولی چون تمریناتش رو انجام ندادم روم نشد دوباره برم. در واقع فایده‌ای نداشت. از طرفی بار مالی اضافه‌ای بود بر خانواده، چون من که درآمدی ندارم و با این شرایط وضعیت خانواده هم جالب نیست. قصد دارم از مرکز مشاوره‌ی دانشگاه وقت بگیرم ولی می‌دونم که بلافاصله خانواده‌ام رو در جریان قرار میدن و این رو دوست ندارم. نمی‌دونم چه کاری از دستم برای خودم برمیاد، فقط می‌دونم که کمک لازم دارم.

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Lady Éowyn

حالت گذار

نمی‌دونم چرا و چگونه با فرا رسیدن تولدم، یه boost انرژی و آرامش روانی به طور رایگان برام فعال شد که سه روز پیش اکسپایر شد و دستم رو توی حنا گذاشت. دیشب روی بیلبورد ذهنم یک پیغامی با مضمون "به فلانی پیام بده" نقش بست و من هم اطاعت کردم، بهش پیام دادم. فلانی معشوق پیشین و این‌ها نیست، دوستمه. البته مدتی احساس می‌کردم که برای از یاد بردن معشوق پیشین خودش، احساسش رو روی من شیفت داده و خودخواسته روی من کراش زده و چون کار سالمی نبود و می‌دونستم ته دلش هنوز به اون فرد علاقه داره، هر جوری شد منصرفش کردم و بالاخره یک روز حس کردم که دست از این کراش برداشت.
دیشب که اتفاقی حرف به عشق و عاشقی کشیده شد، براش یه پستی که قبلا از یکی‌تون خونده‌بودم رو فرستادم و متوجه شدم هنوزم فکرش درگیره و ته دلش امیدوار. توی این فکر که نکنه ناراحتش کرده‌باشم و با درد دونستن این‌که چیزهایی هست که اون نمی‌دونه، یک‌دفعه پرت شدم به 18 سالگیم. با boost اکسپایر شده و حرف‌های ناراحت‌کننده‌ی دیگه‌ای که زده‌بودیم، به قعر ناامیدی فرو رفتم. خب، واقعیت اینه که قرار نیست زندگی همیشه قشنگ باشه. قرار نیست همه تجربه‌ها شیرین باشه. قرار نیست انسان همیشه عاشق باشه. ولی دیدن رنج کشیدن انسان‌ها همواره زجرآوره؛ مخصوصا وقتی قبلا جاشون بودی. وقتی می‌دونی که این روزا هم می‌گذره. می‌دونی به سلامت از این مرحله هم عبور می‌کنه. ولی بالاخره آدم یه تیکه از روحش رو، اگه روحی داشته‌باشه، توی این لحظات جا می‌ذاره. بزرگ نمی‌شه، پیر می‌شه. قطعا زنده می‌مونه، ولی اون شور و اشتیاق لازم برای زندگی رو از دست می‌ده. این فکرها برام زجرآوره. و فقط همین یکی هم نیست! یک دوست مشترک دیگه هم داریم که اون هم توی روابطش مشکل داره و دوتایی حرص اون هم می‌خوریم. خلاصه سه کور متوالی هستیم که هر کدوم عصاکش اون یکیه.
البته که همه‌ی این‌ها جزو بالا و پایین زندگیه و بالاخره دیر یا زود، یه روزی می‌رسه که انسان به این checkpoint بازی زندگی می‌رسه و می‌ره مرحله‌ی بعدی و از این هم راه گریزی نیست. حالا من توی 18 سالگی به این نقطه رسیدم، این دوست‌مون توی 22 سالگی. یکی دیگه ممکنه توی 30 سالگی برسه. اینش چندان مهم نیست. حتی این‌که رسیدن به این نقطه، نوید رسیدن به یک زندگی آروم و پختگی فکری و وسعت دید رو می‌ده هم مهم نیست. مهم اینه که این مرحله‌ی گذار، خیلی طول می‌کشه و انسان هر لحظه در معرض فروپاشیه و این درد فراموش شدنی نیست. توی درس‌های ما، حالت گذار به خاطر ناپایدار بودن اهمیت چندانی نداره؛ ولی زندگی با تئوری خیلی متفاوته متاسفانه.
۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Lady Éowyn

اردیبهشت خونین

من طی سال‌ها دیگه عادت کرده‌ام که اردیبهشت ماه خوبی نباشه. دیگه عادت کرده‌ام که بدترین اتفاقات قراره تو اردیبهشت بیفته. ولی امسال حقیقتا هر آن‌چه که از دست همه‌ی اردیبهشت‌های پیشین در رفته بوده رو داره تلافی می‌کنه تا نکنه یه موقع چیزی برای قرن بعدی باقی بمونه. از همون اوایل که با کرونا گرفتن برادرم شروع شد و تدریجا تمام خانواده‌ام هم به طور جداگونه (و نه از هم‌دیگه) کرونا گرفتن هیچی، توی این ماه این‌قدر خبر مرگ شنیدم، این‌قدر خبر مرگ شنیدم که دیگه واقعا روانم یاری نمی‌کنه و واقعا دارم دیوونه می‌شم. از مادر هم‌کلاسیم و پدر و پدربزرگ دوست صمیمیم که اون سر دنیاست گرفته تا فامیل‌های دور و نزدیک. اقوامی که دونه‌دونه بیمارستان بستری می‌شن حالا هیچی!

ناامیدم، افسرده‌ام و مرگ بدتر از همیشه داره روحم رو خنج می‌اندازه و ذره ذره در خودش حل می‌کنه.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Lady Éowyn

توریست

چند روزه که سر ظهرا از داخل دیوار اتاقم سر و صدا میاد. ظن‌مون به موش رفته ولی فعلا چیزی معلوم نیست، ردی هم پیدا نکردیم.
مدت‌هاست با این احساس که oversharing می‌کنم دست و پنجه نرم می‌کنم. نتیجه‌اش شد کوچ کردن از وبلاگ قبلی، رها کردن کانال قبلی، حذف کردن آدم‌ها... الآن این احساس رو راجع به توییتر و اینستاگرام دارم. توییتر بیشتر. هرچند اینستاگرام وقت بیشتری ازم می‌گیره.
من برای آرامش زندگی می‌کنم. برای اون لحظه که دیگه کاری برای انجام دادن نداشته‌باشم و بتونم یه فیلم ببینم، غذای مورد علاقه‌ام رو درست کنم، یا چه می‌دونم... مثلا ساعت‌ها توی یوتوب تئوری توطئه ببینم و نه tutorial. حتی به اون لحظه‌ی اندک نوشیدن یه لیوان چای در حالی که صندلیم رو چرخونده‌ام تا کمی از فضای کاری که در حال انجام دادنش هستم دور باشم هم راضی‌ام.
احساس می‌کنم توی زندگی خودم توریستم. این من نیستم که تصمیم می‌گیرم. این زندگی مال یک نفر دیگه است که من دارم نگاهش می‌کنم. احساس موشی رو دارم که از روی صداهای مختلفی که می‌شنوه، می‌دونه پشت دیوار یه اتاق بزرگ و یه زندگی راحت وجود داره، ولی در تاریکی داخل دیوار گیر کرده و نمی‌تونه وارد اتاق بشه. احساس سایه‌ای رو دارم که زیر پای کسی گیر کرده و تمام حرکاتش رو می‌بینه و تکرار می‌کنه، ولی از خودش اختیاری نداره.
دوست دارم بدون سانسور خودم رو ابراز کنم ولی دوست هم دارم که همیشه برای خودم باشم و برای خودم بمونم. از این‌که آدمی همه‌ی من رو بفهمه وحشت دارم و از این‌که حرفم، رفتارم، فکرم برای کسی قابل حدس باشه، نفرت. اگر می‌تونستم تمام چیزهای مربوط به خودم رو از روی اینترنت و زمین محو می‌کردم، گویی که از ازل هرگز چنین آدمی وجود نداشته.


بعدا نوشت: گنجشک بود.

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Lady Éowyn

?Why am I so self-important

توی این چندوقت که چیزی ننوشتم، هزاران‌بار صفحه‌ی ارسال مطلب جدید رو باز کرده‌ام و بسته‌ام، اما نتونستم... قدرت فشردن دکمه‌های کیبورد رو نداشتم. فکر می‌کردم گدشت زمان حالم رو بهتر می‌کنه، اما نکرد. زمان مهربون نبود، هرچقدر بیشتر پیش رفت بدتر تا کرد. اولش شاید فقط اختلافات خانوادگی‌ای بود که برای من لاینحل‌ترین معضل دنیا بود. اما مشکلات دیگه کم‌کم اضافه شدن و روزی که مادربزرگم بدون این‌که دچار بیماری خاصی باشه، بر اثر سکته‌ی قلبی فوت کرد تازه با معنی مشکل لاینحل آشنا شدم.

کمتر از یک ساعت بعد از فوتش من کلاس رانندگی داشتم. این همه مدت، به خاطر زندگی توی خوابگاه فرصتش برام پیش نیومده‌بود که برم دنبالش. یک ساعت بدون هیچ مشکلی رانندگی کردم و با خودم فکر کردم که دیگه هیچ چیزی وجود نداره که بتونه من رو خم کنه، اما زمانی که رسیدم جلوی بیمارستاان قلبی که داییم قبل از اذان صبح مادربزرگم رو در حالی‌که خودش راضی نبود برده‌بود اون‌جا، و حالا جسدش بدون جون اون‌جا بود، شکستم و دیگه درست نشدم. توی این یک ماه و چند روز دیدم آدمایی که شاید باهاشون احساس صمیمیت خاصی نداشتم بیشتر نگران و پیگیر حال من بودن تا آدمایی که مدت‌ها باهاشون رفت و آمد داشتم. واقعا اگه این آدم‌ها و مراقبت‌هاشون نبود نمی‌دونم چی پیش می‌اومد.

اصلا نمی‌دونم چرا دارم اینا رو می‌نویسم. خط فکری مستقیمی ندارم برای نوشتن. فقط می‌دونم که قرار بود ننویسم. قرار بود این تلخی‌ها جایی ثبت نشه و با من به گور بره. ولی وقتی دو نفر از دوستانم مجبورم کردند توی سایتی که به خودم قول داده‌بودم ازش دور باشم دوباره شناسه بسازم چون «نوشتن همیشه جوابه» و «یه آدمی که قشنگ می‌نویسه بیشتر، شانس خوندن متنای خوب بیشتر»، داستان تا حدی عوض شد. ولی من هیچ‌وقت قشنگ ننوشتم. من همیشه آدم متوسطی در نوشتن بوده‌ام. شاید قشنگ‌ترین چیزهایی که نوشته‌ام تا حالا، عاشقانه‌های نوجوانیم باشه که توی وبلاگ قدیمی‌ام نوشته‌ام... وبلاگی که به خاطر تصمیم میهن‌بلاگ برای داون کردن سرورهاش برای همیشه، اون هم در چهلم مادربزرگم به ابدیت می‌پیونده. درسته که ازش پشتیبان‌گیری کرده‌ام، اما خاطراتش رو چه کنم؟ نظرات خصوصی‌اش رو که همه در یک صفحه نمایش داده نمی‌شوند تا لااقل ازشون اسکرین بگیرم چه کنم؟ دیوانگی‌های سال‌های آخر دبیرستانم رو چه کنم؟

چی می‌گفتم؟ هان... فاصله‌های بین این دو پست درد است. نوستالژی است. نه که بی‌تمایل به حرف زدن باشم، بی‌تمایل به نوشتنم. وگرنه که گروه‌های دوستانه و صحبت‌های دیسکوردی زنده نگهم داشته. چرا نوشتم؟ یک نفر برایم آهنگ بازی از والایار رو فرستاد. یک نفر که راهی جز ایمیل برای ارتباط با خودش برایم نگذاشته، یکی از اولین آهنگ‌هایی که یاد گرفتم با گیتار بنوازم رو برایم فرستاده. خاطرات داشت دیوانه‌ام می‌کرد که نوشتم. خاطراتی که نیمی‌اش زیر خاک است و نیم دیگرش تا یک هفته‌ی دیگر برای همیشه محو می‌شود. نوشتم که خواهش کنم اگه برایش امکان داره آی‌دی تلگرام یا دیسکورد یا لااقل لینک ناشناس بدهد. نوشتن همین پست چهار ساعت طول کشید. نوشتنن برایم عذاب است...

 

+عنوان از آهنگ Words از Skylar Grey

 

 

موافقین ۷ مخالفین ۰
Lady Éowyn