من از اون آدمهایی هستم که موقع مصاحبه خواهند گفت نقطهی قوت شخصیتیشون اینه که عملکردشون تحت فشار افت نمیکنه، و خب شایدم تحت فشاری که فقط کاری باشه افت نکنه، اما استهلاکم بسیار بالاست و دورهی نقاهتم هم طولانی. نقص اساسیم هم اینه که میخوام همهی بار رو خودم به دوش بکشم. نه که دلم نخواد مشکلاتم رو با کسی سهیم بشم، نه! فقط همیشه توی زندگیم برای هیچکس اونقدر اهمیت نداشتم که احساس کنم مایله در مشکلات من سهیم باشه. اینه که همیشه خودم سگ گلهی خودم بودم و سورتمهی خودمو کشیدم.
اما الآن به لحاظ احساسی نیازمند حمایتم. حمایتی که علیالقاعده باید از خانواده دریافت میکردم ولی وقتی خود خانواده داره قطره قطره انرژی من رو میبلعه، چه کار میشه کرد؟ شاید اگه شرایط فرق میکرد خانواده هم اینقدر از من انرژی نمیگرفت، ولی بالاخره زندگی هم اینجوریه و در این شرایطی که از اوایل مرداد شروع شده و همچنان ادامه داره گیر افتادیم و همه خستهایم.
هیولای افسردگی دست انداخته در گردنم و روز به روز بیشتر بر سرم سایه میافکنه. ارتباطم با دوستان دانشگاه رو از دست دادهام، دوستان مجازیم رو هم همینطور. به تنها دوستی که قبلا در این زمینه کمکم کردهبود پیام دادم، ولی چون بعد از فوت پدرش باهاش در ارتباط نبودم و اولین پیامش در جوایم این بود که چه کمکی از دستش برمیاد، روم نشد بهش بگم واقعا به کمکش نیاز دارم و گفتم فقط پیام دادم که احوالش رو بپرسم. در همین حین متوجه شدم که شغلشو عوض کرده و قراره اسبابکشی کنه بره شهر دیگهای که پیش خانوادهاش باشه و سرش شلوغه.
دو جلسه پیش روانشناس رفتم، که جلسهی اول فقط برای تشخیص بود و معرفی شدم به نفر دوم و یک جلسه هم با اون رفتم ولی چون تمریناتش رو انجام ندادم روم نشد دوباره برم. در واقع فایدهای نداشت. از طرفی بار مالی اضافهای بود بر خانواده، چون من که درآمدی ندارم و با این شرایط وضعیت خانواده هم جالب نیست. قصد دارم از مرکز مشاورهی دانشگاه وقت بگیرم ولی میدونم که بلافاصله خانوادهام رو در جریان قرار میدن و این رو دوست ندارم. نمیدونم چه کاری از دستم برای خودم برمیاد، فقط میدونم که کمک لازم دارم.