بالاخره روزهای روشن هم می‌رسن...

۴۷ مطلب با موضوع «شب‌نگاری‌ها» ثبت شده است

?How dare you

هر چقدر تلاش می‌کنم به خودم بقبولونم که بعضی چیزها تفاوت فرهنگیه و سعی می‌کنم باهاشون cool برخورد کنم، ولی باز هم بعضی چیزها آزارم می‌ده.

اوایل ورودم به دانشگاه دوست نداشتم کسی بدون این‌که بهش اجازه بدم، من رو به اسم کوچکم صدا کنه. قبلا همواره خانم + نام فامیلی صدا شده‌بودم و کسی جرات نداشت اسم کوچکم رو به تنهایی استفاده کنه برای مخاطب قرار دادنم. حتی پسرخاله‌ام که فقط 40 روز با من تفاوت سنی داره! حتی فلان دبیر آقا که به همه می‌گفت سارا، آیدا، مریم، کیانا، الناز، فهیمه! یعنی یک‌بار هم تلاش کرد، نتونست. در کل فقط دو-سه نفر اجازه یافته‌بودند من رو به اسم کوچک صدا کنن. یه نفر هم به زور خودشو چپونده‌بود اون وسط که البته اسمم رو هم به صورت مذکر استفاده می‌کرد و وقتی بهش اعتراض کردم، گفت نمی‌تونه «‍ه» آخر اسم‌ها رو تلفظ کنه و اصلا این «‍ه»ی تحقیره! در جواب من هم که گفتم خیر، «‍ه» تانیثه گفت «مگه تو عربی؟» [من اون موقع فکر کردم خودش گرشاسبی، گشتاسبی، چیزیه که فاز آریایی برداشته برای من، ولی بعدا فهمیدم اسم خودش مسعوده مردک مضحک!].

و حتی ترم اول چون بچه‌ها توی گروه هم‌ورودیامون هم‌دیگه رو به اسم کوچک صدا می‌کردن، اسم اکانت تلگرامم رو عوض کردم و فامیلی‌مو گذاشتم. بعد هم که وارد یکی از تشکلای دانشجویی شدم و از روز اول به اسم کوچک صدام کردن برای القای صمیمیت الکی و نشون دادن این‌که «ببینید ما چقدر باحالیم!» به دیگران، خیلی سختم بود و بهم برخورده‌بود واقعا. ولی اضطراب اجتماعیم دست برتر رو داشت و به این قضیه اعتراضی نکردم. بعد از مدتی هم کوتاه اومدم و عادت کردم که اون‌ها به اسم کوچک صدام کنن.

ولی خدایی دیگه هیچ‌جوره توی کتم نمی‌ره که یه نفر «جان» رو بی‌خود و بی‌جهت به اسمم اضافه کنه و سعی کنه خودش رو بهم بچسبونه و احساس صمیمیت کنه باهام، در حالی‌که این احساس متقابل نیست. به شدت حال به هم زن و چندشه این کار و کاش این‌قدر جرات داشته‌باشم این رو به روش بیارم که چقدر بدم میاد از این حرکت و در کل رفتارش، هرچند که قرار بود پیچونده بشه و هم‌چنان همین قرار برقراره!

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Lady Éowyn

The King of Nowhere Never Home

بیش از یک ساعت است در اتاق خاموشی اعلام کرده‌ام؛ خوابم می‌آمد، آن‌ها هم کار خاصی نداشتند. بیش از یک ساعت است که در جا می‌غلتم و خوابم نمی‌برد. سر جایم می‌نشینم. چهارمی بیدار است؛ می‌پرسد «خوابت نمیاد؟». می‌گویم «چرا، اما افسار افکارم بد موقع از دستم در رفت». صدای نوچی از سر هم‌دردی از خودش در می‌آورد. بلند می‌شوم، وسایلم را جمع می‌کنم، عینکم را به چشمم می‌زنم، لباس گرمی می‌پوشم و به لانچ می‌آیم. خودم را به شوفاژ می‌چسبانم و لپ‌تاپ را روشن می‌کنم، با این وجود باز هم هوا سرد است. کاش می‌شد از این بیشترش کرد.

از اتاق کناری بوی سیگار می‌آید. موقعی که عبور مرا دیدند در اتاق‌شان را بستند، اما کاش یک نخ هم به من می‌دادند. در زندگی همیشه به خاطر حساسیتم از بوی سیگار فراری بوده‌ام و قدر مسلم هیچ‌گاه هم نکشیده‌ام، اما امشب حرصش را دارم.

بیست و هشتم آبان‌ماه نود و هشت است و ساعت از دوی نیمه‌شب هم گذشته. نیمی از بیست و یک سالگی‌ام را زیسته‌ام و برای نیم دیگر هم برنامه‌ای ندارم. سه روز است که اینترنت قطع شده و داخل دانشگاه محبوسم. احساس می‌کنم داخل فیلم Into The Woods زندگی می‌کنم. مطمئن نیستم اسمش را درست بگویم. گوگل لود نمی‌شود و نمی‌توانم مطمئن شوم که اسمش درست است، شما هم نمی‌توانید اسمش را سرچ کنید که داستانش را متوجه شوید. مجبورم برای‌تان تعریف کنم. سعی می‌کنم اسپویل نشود که اگر یک موقع اینترنت وصل شد و خواستید و توانستید نگاهش کنید، مشکلی نباشد:

در دنیایی آخرالزمانی، دو خواهر همراه پدرشان در یک کلبه‌ی جنگلی زندگی می‌کنند که به نیروگاه حمله می‌شود و برق کشور قطع می‌شود. مردم به فروشگاه‌ها حمله می‌کنند. تمام وسایل برقی کم‌کم از کار می‌افتند. اینترنتی وجود ندارد و رادیو کار نمی‌کند که از احوال بقیه خبردار شوند. عده‌ای به بقیه شهرها می‌روند، عده‌ای همان‌جا می‌مانند. نهایتا آن‌ها به این نتیجه می‌رسند که انسان‌ها مدت‌ها بدون چنین چیزهایی هم زنده مانده‌اند و سعی می‌کنند خودشان را با اوضاع جدید وفق دهند...

باتری موبایلم نزدیک به دو روز دوام می‌آورد. تنها استفاده‌ای که از آن می‌کنم آهنگ گوش دادن است. فیلم‌هایی که قبلا بارها دیده‌ام را دوباره می‌بینم. خداوند را شاکرم که tutorial درسم را به طور کامل دیدم و هیچ‌کدام از کلیپ‌ها را نگه نداشتم به امید بعدا دیدن. از خیلی‌ها خبر ندارم و نمی‌خواهم زیر بار نصب پیام‌رسان‌های داخلی بروم. کامنت‌های زیر آخرین پست اینستاگرامم را جواب نداده‌بودم که اینترنت قطع شد و همین کافی است که روانم را خراش دهد، این‌که برای خودم آینده‌ای متصور نیستم دیگر بار اضافه‌ای بر دوشم است. تا کوچک‌ترین روزنه‌ی امیدی در زندگی آدمی پیدا می‌شود، پطروس فداکاری انگشتش را تا مچ وارد سوراخ می‌کند. این‌که درسم به این زودی‌ها تمام نمی‌شود هم کلافه‌ترم می‌کند.


باید رفت.

این جمله را همان صبح جمعه که متوجه شدم بار دیگر قیمت‌ها بالا رفته به خودم گفتم. در دلم دعا کردم کاش پدرم موافقت کند که خانه-زندگی‌مان را بفروشد و دسته‌جمعی از مام میهن بگریزیم، چرا که دیگر جای زندگی نیست. با خودم هزار جور فکر کردم و هزار مدل حرف آماده کردم که چه بگویم و چه کنم که قانع شود. که می‌تواند ویزای کاری بگیرد. که «مگر زمین خدا گستره نبود که مهاجرت کنید؟»*. که من در هر صورت خواهم رفت و عملاً فرقی نمی‌کند که من تنهایی بروم یا آن‌ها هم همراهم بیایند، چرا که با ویزای دانشجویی نمی‌شود تمام‌وقت کار کرد و در نهایت مجبور است به من کمک کند، پس چرا از اولش با هم نرویم؟

اما نگفته می‌دانم بیهوده است. می‌دانم که قبول نمی‌کند. می‌دانم که حرف همیشه حرف خودش است و یک‌دنده‌تر و خودرای‌تر از این حرف‌هاست که حرف کسی را قبول کند. فرقی نمی‌کند پشت میزش در شرکت نشسته‌باشد یا روی مبل خانه، همواره رئیس است. مگر همین پارسال نبود که نیم‌ساعت پشت تلفن من را دعوا کرد که بی‌خیال زبان جدید بشوم و به درسم بچسبم؟ مگر همین تابستان نبود که نگذاشت کلاس آلمانی ثبت‌نام کنم چرا که این چیزها برای اوقات فراغت آدم است و دانشجو اوقات فراغت ندارد؟ می‌دانم دست آخر موقع رفتن من هم دلم را می‌سوزاند که «حالا خیالت راحت شد؟»، مثل همه‌ی کارهای دیگری که بدون اجازه‌اش کرده‌ام.

اما باید بروم. باید برویم.

کلافه‌ام از این‌که می‌دانم درسم بیش از حد معمول طول خواهد کشید؛ می‌ترسم پایم بخورد به ظرف عسل و عسلم از کف برود. کلافه‌ام از این‌که باز هم باید این شرایط را قبول کرد، ظلم را قبول کرد و دم برنیاورد.

کاش زودتر درسم تمام شود‌. کاش زودتر بروم. کاش زودتر برویم. کاش بیاید با هم برویم.

 

* سوره نساء، آیه 97

+بشنوید: King of Nowhere

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Lady Éowyn

...I'm only human after all

این چندوقت اصلا حوصله ندارم. حوصله‌ی وبلاگ و نوشتن هم ندارم و الآن دارم خودم رو کاملا مجبور می‌کنم اینا رو این‌جا بنویسم، چون راه دیگه‌ای به ذهنم نمی‌رسه برای آروم کردن خودم. حوصله‌ی خوندن‌تون رو هم نداشتم و از این بابت معذرت می‌خوام ازتون.

این مدت بیشتر درس خوندم، کمتر فکر کردم، بیشتر حرف‌های دیگران رو راجع به مشکلات‌شون شنیدم، کمتر حرف زدم، بیشتر درد کشیدم، کمتر بروزش دادم. دلم یه حیوون خونگی می‌خواد، مثلا یه گربه.

واقعا احتیاج دارم یه نفر، حتی شده یه رهگذر رندوم توی خیابون رو بغل کنم و سر شونه‌ش گریه کنم، ولی نه... اگه پدرم بفهمه دخترش گریه کرده چی می‌گه؟ چطور با این ننگ کنار بیاد که بچه‌اش ضعیفه و گریه می‌کنه؟ مگه نه این‌که آدمای قوی به جای گریه کردن دنبال راه حل می‌گردن برای مشکلات‌شون؟ مگه نه این‌که این ماسک قوی بودن نباید از صورتم بیفته؟

امروز در بدترین شرایط روحی و جسمی ممکن، کسی رو دیدم که نباید. درست لحظه‌ای که فکر کردم امروز هم خوش‌شانس بودم و از دیدنش جَستم، دیدم جلوی پله‌ها ایستاده و داره با دوتا از دوستاش صحبت می‌کنه. سعی کردم نادیده‌اش بگیرم و بی‌توجه از کنارشون رد شم، ولی اون یه مقدار بدنش رو کج کرد که ببینه واقعا خودمم؟ و من هم مجبور شدم بهش سلام کنم. موقع جواب دادن لبخند صمیمانه‌ای زد، از اون لبخندا که صورت آدمو روشن می‌کنه، انگار که واقعا از دیدنم خوش‌حال شده‌باشه. منم یه لبخند عصبی زدم که یه ثانیه بیشتر روی صورتم دووم نیاورد، انگار که وصله‌ی ناجوری به صورتم باشه، اما اون محو شدنش رو ندید چون دیگه از پله‌ها رفته‌بودم بالا.

درد می‌کنه. هنوز هم جای لبخندش روی تنم درد می‌کنه. نباید به من لبخند بزنه. باید وقتی منو می‌بینه اخم کنه. باید صورتشو درهم بکشه. روشو کنه اون‌طرف. باید از دستم عصبانی باشه. باید ازم متنفر باشه. من نمی‌خوام بهم لبخند بزنه.

تمام تنم درد می‌کنه...


+عنوان از آهنگ Human: بشنوید

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Lady Éowyn

آخرین سنگر

چندوقت پیش مقاله‌ای خوندم راجع به زندگی اجتماعی انسان‌ها و این‌که معلوم نیست آیا انسان از ابتدا موجودی اجتماعی بوده یا برای رفع نیازهای خودش و بهره‌مندی از چیزهایی که اجتماع می‌تونسته بهش پیشکش کنه، پذیرفته که به صورت اجتماعی زندگی کنه. و البته نگارنده مورد دوم رو محتمل‌تر می‌دونست. و اگه من رو به عنوان نمونه انتخاب می‌کرد، احتمالاً به طور کلی از اجتماعات و زندگی اجتماعی ناامید می‌شد.

این روزها در نقطه‌ی اکسترمم زندگی می‌کنم و همه‌چیز رو به حد کمال دارم. کمال درونگرایی، کمال اضطراب، کمال بی‌حوصلگی، کمال اضطراب اجتماعی. حقیقتاً نمی‌دونم یه آدم چطور می‌تونه درونگراتر بشه، ولی نتایج تست‌های اخیرم نشون می‌دن که من نسبت به قبل پنج درصد بیشتر درونگرا شدم و در حال حاضر نود و هشت درصد درونگرا هستم! اون دو درصد هم احتمالا همین چیزهاییه که این‌جا می‌نویسم، وگرنه توی دنیای واقعی من و سنگ در حال رقابت با هم‌دیگه‌ایم تا ببینیم از کدوم‌مون کمتر صدا درمیاد.

هیچ‌چیز آرامش‌بخشی هم وجود نداره که بشه بهش چنگ انداخت و از این منجلاب نجات پیدا کرد. این‌جا واقعاً آخرین سنگر و آخرین خط دفاعی منه. وضعیت اتاق لحظه به لحظه بیشتر به قهقرا میل می‌کنه و دارم نهایت تلاشم رو می‌کنم که کمتر توی اتاق حضور داشته‌باشم. چای به دست به نقطه‌ی نسبتاً کورم (!) پناه می‌برم و از انظار عمومی پنهان می‌شم. امشب چند دقیقه‌ای روی اون میز سیمانی خوابیدم بلکم یکی پیدا شد من رو در راه آتنا قربونی کرد و باعث شد من از این وضعیت نجات پیدا کنم، ولی گویا همه‌ی مردم بی‌دین و ایمون شدن! دیگه کسی به این چیزا اعتقاد نداره.

گزینه‌ی دیگه کتابخونه یا سالن مطالعه است. و اگه شما یک درصد فکر می‌کنید من می‌رم اون‌جا که درس بخونم، باید به حضورتون عرض کنم که کاملا اشتباه می‌کنید! پس چی می‌کنم؟! یعنی واقعاً نمی‌دونید؟ به نظرتون این همه پست از کجا میان پس؟!

در کل به این نتیجه رسیدم که اگه قراره انسان کارآمدی باشم، باید بالاخره یک جایی این تخلیه روانی رو انجام بدم. و چون در دنیای بیرون صورت نمی‌گیره، اجباراً به این‌جا پناه آوردم. ممکنه پیش خودتون فکر کنید پس اون روان‌شناس کوفتی که می‌ری پیشش چه‌کاره است؟ که خب باید بگم شکنجه‌گر منه. سرش شلوغه و ماهی سه جلسه بیشتر نمی‌تونم برم پیشش. این هفته که هیچی، هفته‌ی بعدی هم خودم نمی‌تونم برم و لااقل تا دو هفته‌ی دیگه نمی‌تونم ببینمش. کما این‌که فقط راه‌کارهای عملی رو قبول داره و الآن اگه به اون بود من باید می‌رفتم با انسان‌ها آشتی می‌کردم و به دامان اجتماع برمی‌گشتم، به اون پسره هم پیام می‌دادم و این‌قدر می‌رفتم دفتر تا به حضور من عادت کنن.

ولی عوضش الآن من و اضطراب اجتماعیم دست در گردن هم نشستیم پشت میز سالن مطالعه خوابگاه و دل از همه‌ی تعلقات دنیا بریدیم و با وجودی که مواد غذایی‌مون تموم شده و چیزی برای خوردن یافت نمی‌شه، خرید کردن رو پشت گوش می‌اندازیم، بلکم شد نریم خرید و اصلاً مگه "نون پنیر چه کم از قیمه بادمجان دارد؟". البته نون هم تموم شده. و ایضاً برنج. وی بادمجون هم دوست نداره. ولی حالا شما مته به خشخاش نذارید دیگه! مهم نیته!

الآن هم در حالی‌که دوتایی داریم این متن رو روی کاغذ می‌نویسیم، به این فکر می‌کنیم که دیگه زیادی داره طولانی می‌شه و کی قراره این‌ها رو تایپ کنه حالا؟ و خب، البته خود من چندوقت پیش به صورت کاملاً بی‌شعورانه به یکی از بلاگرا گفتم "چرا این‌قدر تند تند پست می‌ذاری؟ تا من میام بخونم می‌بینم یه پست جدید گذاشتی" و "اون لذت عه، فلانی پست گذاشته! رو نمی‌برم از وبلاگت". حالا این‌قدر خودم پست گذاشتم این چندوقته که حق داره هرچی دلش می‌خواد بگه واقعاً!

در ادامه باید بگم که اون بیرون رفتن پنج‌شنبه هم مضاف بر همه‌چیز شده و حالمو بدتر کرده. از این‌که افراد از راحت بودنم برداشت اشتباهی بکنن خوشم نمیاد. از این‌که رفتارم باعث شه فکر کنن علاقه‌مندم بهشون یا به رابطه باهاشون، خوشم نمیاد. دوست ندارم کسی رو به خودم امیدوار کنم در حالی‌که به لحاظ احساسی در دسترس نیستم. مخصوصاً اون‌هایی که ازم بزرگترن و ممکنه نگاه جدی‌تری به این مسائل داشته‌باشن، یا اون‌هایی که نمی‌تونم احساسی بهشون داشته‌باشم. و الآن کاملاً پشیمونم که دعوتش رو قبول کردم. من بدترین قاضی خودمم. در برابر تک‌تک افراد احساس مسئولیت می‌کنم، خودم رو قصاص می‌کنم و تاوانش رو از خودم می‌گیرم.

کاش این هفته با تمام تکلیف‌های ننوشته و کوییزهای نخونده‌اش زودتر بگذره و سه‌شنبه سریع‌تر برسه و من بتونم زودتر برم خونه. به شدت به خونه احتیاج دارم.

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Lady Éowyn

وادی حرمان

در راه رفتن به کلاس باران می‌آمد، اما حالا باران قطع شده و جایش را به هوای تازه و بوی خاک داده. نمی‌دانم چرا پشت چشمانم گرم شده. دلم می‌خواهد گریه کنم، اما خودم را سفت می‌گیرم که وسط راه نزنم زیر گریه. آهنگی که در گوشم پخش می‌شود مناسب این فضا نیست، اما عوضش نمی‌کنم تا بتوانم خودم را کنترل کنم. اگر تنها بودم وضعیت فرق می‌کرد.

سعی می‌کنم حواسم را پرت کنم. به این فکر می‌کنم که اگر خانه بودم باران هنوز هم ادامه داشت و به جای نم‌نم باران با شرشر باران طرف بودیم. راستی الآن هوای آن‌جا چطور است؟

روی چیزی نمی‌توانم متمرکز شوم. به هرچه که فکر می‌کنم، دوباره ذهنم تهی می‌شود. صد رحمت به ماهی قرمز که لااقل افکارش سه ثانیه دوام دارد! چقدر سخت است آدم خودش را کنترل کند که دیوانه نباشد.

دلم نمی‌خواهد به اتاق برگردم. کاش می‌شد تمام این هوای تازه را تنفس کنم، شاید دیگر به این زودی‌ها گیر نیاید.

تصمیم می‌گیرم کمی روی تاب بنشینم. وجود این تاب واقعا غنیمت است. اما حالا پر است و باید به گوشه‌ی دنج خودم پناه ببرم تا زمانی که خالی شود.

در فاصله‌ای نه چندان دور از تاب، چند میز و صندلی سیمانی قرار دارد؛ از همان‌ها که در بقیه جاهای دانشگاه هم می‌شود پیدا کرد. من اما هرگز ندیده‌ام کسی از این‌ها استفاده کند. فکر کنم تنها مشتری‌شان من هستم.

موقعیت یکی‌شان از بقیه بهتر است؛ در منتهی‌الیه سمت چپ، در کم‌نورترین نقطه‌ی آن فضا. یک درخت کاج هم درست در وسط وجود دارد که می‌شود پشت آن پناه گرفت و از دید نیمی از حیاط پنهان بود.

به دلایل نامعلومی، نزدیک‌ترین دیوار خوابگاه به میز و صندلی محبوبم مرا می‌ترساند. دیوار قدیمی و پنجره‌ای که همواره باز است و تاریکی مطلق همیشگی. سه درخت سروی که نزدیک به آن دیوارند و از ساختمان خوابگاه هم بلندتر شده‌اند، در نگاهم عجیب‌اند. در خیالم شبیه انسان‌هایی هستند که دست‌ها را روی سینه صلیب کرده و به خواب رفته‌اند. همان‌طور که روی تاب نشسته‌ام به انسان‌های پانزده متری خوابیده فکر می‌کنم. آن‌قدر نگاه‌شان کرده‌ام که وقتی به خودم می‌آیم گردنم درد گرفته.

بیش از این آن خانم چادری را منتظر نمی‌گذارم و از جایم بلند می‌شوم. باید بروم کتاب‌خانه. هنوز هم پشت چشمانم گرم است. کاش می‌شد تا ابد بخوابم.


+ما تشنه‌لبان وادی حرمانیم

بر کشت امید ما بده باران را...

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Lady Éowyn