در راه رفتن به کلاس باران میآمد، اما حالا باران قطع شده و جایش را به هوای تازه و بوی خاک داده. نمیدانم چرا پشت چشمانم گرم شده. دلم میخواهد گریه کنم، اما خودم را سفت میگیرم که وسط راه نزنم زیر گریه. آهنگی که در گوشم پخش میشود مناسب این فضا نیست، اما عوضش نمیکنم تا بتوانم خودم را کنترل کنم. اگر تنها بودم وضعیت فرق میکرد.
سعی میکنم حواسم را پرت کنم. به این فکر میکنم که اگر خانه بودم باران هنوز هم ادامه داشت و به جای نمنم باران با شرشر باران طرف بودیم. راستی الآن هوای آنجا چطور است؟
روی چیزی نمیتوانم متمرکز شوم. به هرچه که فکر میکنم، دوباره ذهنم تهی میشود. صد رحمت به ماهی قرمز که لااقل افکارش سه ثانیه دوام دارد! چقدر سخت است آدم خودش را کنترل کند که دیوانه نباشد.
دلم نمیخواهد به اتاق برگردم. کاش میشد تمام این هوای تازه را تنفس کنم، شاید دیگر به این زودیها گیر نیاید.
تصمیم میگیرم کمی روی تاب بنشینم. وجود این تاب واقعا غنیمت است. اما حالا پر است و باید به گوشهی دنج خودم پناه ببرم تا زمانی که خالی شود.
در فاصلهای نه چندان دور از تاب، چند میز و صندلی سیمانی قرار دارد؛ از همانها که در بقیه جاهای دانشگاه هم میشود پیدا کرد. من اما هرگز ندیدهام کسی از اینها استفاده کند. فکر کنم تنها مشتریشان من هستم.
موقعیت یکیشان از بقیه بهتر است؛ در منتهیالیه سمت چپ، در کمنورترین نقطهی آن فضا. یک درخت کاج هم درست در وسط وجود دارد که میشود پشت آن پناه گرفت و از دید نیمی از حیاط پنهان بود.
به دلایل نامعلومی، نزدیکترین دیوار خوابگاه به میز و صندلی محبوبم مرا میترساند. دیوار قدیمی و پنجرهای که همواره باز است و تاریکی مطلق همیشگی. سه درخت سروی که نزدیک به آن دیوارند و از ساختمان خوابگاه هم بلندتر شدهاند، در نگاهم عجیباند. در خیالم شبیه انسانهایی هستند که دستها را روی سینه صلیب کرده و به خواب رفتهاند. همانطور که روی تاب نشستهام به انسانهای پانزده متری خوابیده فکر میکنم. آنقدر نگاهشان کردهام که وقتی به خودم میآیم گردنم درد گرفته.
بیش از این آن خانم چادری را منتظر نمیگذارم و از جایم بلند میشوم. باید بروم کتابخانه. هنوز هم پشت چشمانم گرم است. کاش میشد تا ابد بخوابم.
+ما تشنهلبان وادی حرمانیم
بر کشت امید ما بده باران را...