این چندوقت اصلا حوصله ندارم. حوصلهی وبلاگ و نوشتن هم ندارم و الآن دارم خودم رو کاملا مجبور میکنم اینا رو اینجا بنویسم، چون راه دیگهای به ذهنم نمیرسه برای آروم کردن خودم. حوصلهی خوندنتون رو هم نداشتم و از این بابت معذرت میخوام ازتون.
این مدت بیشتر درس خوندم، کمتر فکر کردم، بیشتر حرفهای دیگران رو راجع به مشکلاتشون شنیدم، کمتر حرف زدم، بیشتر درد کشیدم، کمتر بروزش دادم. دلم یه حیوون خونگی میخواد، مثلا یه گربه.
واقعا احتیاج دارم یه نفر، حتی شده یه رهگذر رندوم توی خیابون رو بغل کنم و سر شونهش گریه کنم، ولی نه... اگه پدرم بفهمه دخترش گریه کرده چی میگه؟ چطور با این ننگ کنار بیاد که بچهاش ضعیفه و گریه میکنه؟ مگه نه اینکه آدمای قوی به جای گریه کردن دنبال راه حل میگردن برای مشکلاتشون؟ مگه نه اینکه این ماسک قوی بودن نباید از صورتم بیفته؟
امروز در بدترین شرایط روحی و جسمی ممکن، کسی رو دیدم که نباید. درست لحظهای که فکر کردم امروز هم خوششانس بودم و از دیدنش جَستم، دیدم جلوی پلهها ایستاده و داره با دوتا از دوستاش صحبت میکنه. سعی کردم نادیدهاش بگیرم و بیتوجه از کنارشون رد شم، ولی اون یه مقدار بدنش رو کج کرد که ببینه واقعا خودمم؟ و من هم مجبور شدم بهش سلام کنم. موقع جواب دادن لبخند صمیمانهای زد، از اون لبخندا که صورت آدمو روشن میکنه، انگار که واقعا از دیدنم خوشحال شدهباشه. منم یه لبخند عصبی زدم که یه ثانیه بیشتر روی صورتم دووم نیاورد، انگار که وصلهی ناجوری به صورتم باشه، اما اون محو شدنش رو ندید چون دیگه از پلهها رفتهبودم بالا.
درد میکنه. هنوز هم جای لبخندش روی تنم درد میکنه. نباید به من لبخند بزنه. باید وقتی منو میبینه اخم کنه. باید صورتشو درهم بکشه. روشو کنه اونطرف. باید از دستم عصبانی باشه. باید ازم متنفر باشه. من نمیخوام بهم لبخند بزنه.
تمام تنم درد میکنه...
+عنوان از آهنگ Human: بشنوید
امیدوارم پدرتون صبور باشه و بتونه با این ننگ کنار بیاد!