ذهن ما شبیه به یه گورستان خصوصیه. گورستانی برای افرادی که دیگه باهاشون ارتباطی نداریم. برای افرادی که از یه جایی به بعد دوستیمون باهاشون کمرنگ شده و دیگه هیچوقت باهاشون رفت و آمد نکردیم.
و فکر کنید ما در رفت و آمد با این افراد با علائق و سلایقشون آشنا شدیم و کلی جزئیات رو حالا باید شیفت دیلیت رو بگیریم و بریزیمشون دور. کلی تاریخ تولد، رنگ و غذا و موسیقی و غذا و بازی و... مورد علاقه، چیزهایی که اون فرد بهش آلرژی داره، تکیه کلامها و ویژگیهای رفتاری و هر چیزی که فکرشو بکنید.
مثلا من باید اینو از ذهنم پاک کنم که فلانی خودشو اِلف میدونست، اون یکی عادت داشت منو فلان صدا کنه، یا اونی که فلان برند شکلات رو دوست داشت. اونی که میوه دوست نداشت، برعکسش اونی که عاشق موز بود. اون که عادت داشت به جای سهنقطه، دوتا نقطه بذاره و عادتش به همهمون سرایت کرد. اونی که به همهی این چیزهای کوچک راجع به دیگران توجه میکرد و تکیه کلامهای همه رو بلد بود. یا حتی اون همکلاسی مهد کودکم که بهم میگفت مو فرفریجون و هر روز کنار خودش برای من جا میگرفت.
چطور میشه آدم یادش بره همهی این چیزها رو؟ آدما چطور فراموش میکنن که چقدر با یکی رفیق بودند؟ چطور فراموش میکنن که فلانی چقدر روشون حساب میکرده؟
کاش میشد این زبالهدان بزرگ تاریخ رو آتش بزنم و همهی اینها رو فراموش کنم، ولی نهایتا دودش تو چشم خودم میره.. پس همونجا بمون، ای شهر ارواح!
گذشتن از آدما اونقدر هم سخت نیست...!