این روزا قایم باشک بازی میکنم...
چند نفری از بچههای دانشگاه هستند که اصلا دلم نمیخواد ببینمشون و از قضا مجبورم به دانشکدههای دو نفرشون رفت و آمد کنم، چون دروس سرویس ارائه میدن.
هندزفری رو میچپونم تو گوشم، زیر چشمی نگاه اطراف میکنم که ببینم یه موقع آشنایی نباشه، بعد یه جوری که یعنی من خیلی گیجم و اصلا حواسم به دور و برم نیست، شروع میکنم به راه رفتن. حالا در مواقع عادی گزارهی بالا معمولا درسته و کلا از مرحله پرتم، ولی این روزا خودمو میزنم به گیجی، وگرنه به شدت حواسم هست که کی به کیه.
از شانس قشنگم، اونی که بیشتر از همه دلم نمیخواد ببینمش رو یکشنبه دیدم. البته نمیدونم اونم منو دید یا نه... فکر کن! همین که از اتوبوس پیاده شدم که برم سمت دانشکدهشون، دیدم چندمتر اونطرفتر نشسته. سریعا هندزفری رو چپوندم تو گوشم و مشغول ور رفتن با گوشیم شدم. یکیشون هم اتاقشون کنار اتاق ماست. سومی رو هم به حول و قوهی الهی همین روزا میبینم یحتمل.
خدایا کاش حداقل با یه سلام و احولپرسی ساده رفع و رجوع شه اگه یه موقع دیدمشون. من واقعا حوصلهی نبش قبر اتفاقات قدیمی رو ندارم...
برا من یارو خودش میفهمه که من میخوام نبینم اش جلوم سبز میشه!