تنبل شدم...
به خوندن، به نوشتن، به دیدن. کلی کار مونده که شاید نصف روز بیشتر وقت نگیره، اما من چه کار کردم؟ هیچ کار!
دچار فکرهای بیمعنی و وقتگیرم. میبینی یکدفعه یه صفحهی آبی فیروزهای وارد ذهنم شد و به هزار تیکهی رنگیرنگی تقسیم شد. گاهیاوقات همرنگها کنار هم قرار میگیرن. گاهیاوقات کنار هم شکلهای عجیب غریب درست میکنن. گاهیاوقات هم استخر میسازن... استخر خرده شیشههای رنگی! شیرجه بزن توش و.. فاتحه!
دارم دیوونه میشم.. نه؟