حرف‌های زیادی داشتم که برای عید بنویسم. متن‌های زیادی در پسِ ذهنم آماده کرده بودم، اما اگر عضو کانال باشید احتمال در جریان شکستن اسکرین گوشی‌ام و اینکه مجبور شدم گوشی جدیدی بخرم هستید. بعدش هم رمز بیان را گم کردم و امروز نشستم هرچه رمز به ذهنم می‌رسید امتحان کردم تا بالاخره موفق شدم وارد شوم. امروز اما نیامده‌ام از عید بنویسم... آمده‌ام که از خودم بنویسم؛ از دخترک خجالتی‌‌ای هیچکس هیچوقت حرف‌هایش را درست متوجه نمی‌شود.

می‌دانید... قوی بودن همیشه با غرور اشتباه گرفته می‌شود. اینکه حقوقت را به عنوان یک انسان طلب کنی، اینکه با افتخار بگویی فمینیست هستی و در پی حقوق برابر اسمش می‌شود مرد ستیزی. اینکه mental breakdown هایت را برای خودت نگه داری و در مقابل دیگران لبخند به لب داشته باشی و باهاشان بگو بخند کنی همیشه مایه‌ی دردسر است. اینکه در نظرت دختر و پسر فرقی نداشته باشد و به رفاقت فراجنسیتی اعتقاد داشته باشی باعث می‌شود انگ‌های فراوانی بخوری.

راستش هیچوقت فکر نمی‌کردم از آن وضعی که تا چندماه پیش دچارش بودم بیرون بیایم. دو سال طول کشید، اما بالاخره موفق شدم به آن حالت شکست‌خورده‌ی بوق‌ناله‌کن در زندگی‌ام پایان بدهم و شاد باشم که قلبم اگرچه شاید هنوز رد بخیه‌هایی رویش باشد، اما شکسته نیست.

آن روز داشتیم بازی می‌کردیم. منظورم از بازی این است که یکی از دوستانم از آن نرم‌افزار‌های فال و طالع‌بینی روی گوش‌اش نصب کرده‌ بود و برایمان فال می‌گرفت. از نظر من این نرم‌افزارها فقط به درد بازی کردن می‌خورند. هرچه اصرار کردم که نه، به خرجش نرفت و برای من روی سوال 《آیا من به زودی وارد رابطه‌ی عاشقانه‌ای خواهم شد؟》 کلیک کرد. سرم را اانداختم پایین و قصد نداشتم جواب را نگاه کنم، اما شلیک خنده‌شان کنجکاوم کرد. نگاه کردم... می‌توانید حدس بزنید پاسخ چه بود؟ 《اگر یاد بگیرید بقیه افراد را هم آدم حساب کنید!》. با وجود آنکه اعتقادی ندارم اما بهم برخورد. وسایلم را جمع کردم و بلند شدم، آمدم خانه.

همین کافی بود که باعث شود در راه همه‌اش به این فکر کنم که آیا من دیگران را آدم حساب نمی‌کنم؟ راستش اگر منظور از آدم حساب کردن این باشد که دوره بیفتم، برای خودم دنبال زوج بگردم، نه... کسی را آدم حساب نمی‌کنم. من همیشه سعی کرده‌ام با همه یکسان برخورد کنم، هرچند مایه‌ی سوء تفاهم‌های بسیار شده باشد. هرچند به خاطر آن سوء تفاهمات مجبور شده باشم میدان را خالی کنم و فرار را بر قرار ترجیح بدهم. آن برچسب مرد ستیزی که سر یک شوخی مزخرف خوردم اما سنگین‌ترین برچسبی است که تا به حال در عمرم خورده‌ام. آن روز با خودم فکر کردم شاید به لحاظ عاطفی مرد گریز باشم، اما اگر مرد ستیز بودم پس چطور می‌توانستم برخورد یکسانی با اطرافیانم داشته باشم؟

خلاصه‌ی همه‌ی این سرگیجه‌ها به این فکر ختم شد که وقتی آدم می‌تواند یک دختر تیپیکال ایرانی باشد که همه‌ی همّ و غمّش یافتن زوج مناسب است، چرا باید خود را اسیر حقوقی کند که در هیچ کجای دنیا به رسمیت شناخته نمی‌شود؟

یا شاید هم من هرگز نخواهم توانست یک زندگی عادی انسانی داشته باشم. من یاد گرفته‌ام همیشه برای زندگی‌ام بجنگم. چه طور لباس رزم را کنار بگذارم؟