اتفاقای بد قطعا خیلی بدن. امیدوارم هیچ‌وقت هیچ اتفاق بدی براتون نیفته. اما من به یه چیزی معتقدم... وقتی اتفاق بدی برامون میفته تازه می‌فهمیم چقدر قوی هستیم. تا کجا دووم میاریم.

دیروز که دستم برید فهمیدم چقدر مدیریت بحرانم خوبه. اینکه با وجود تنها بودنم، با وجود زخم عمیق دستم و با وجود خون زیادی که داشت ازم می‌رفت و داشت باعث افت فشارم می‌شد، نترسیدم و دچار حمله‌ی پانیک نشدم؛ خیلی منطقی لباس پوشیدم و وسایلم رو جمع کردم، با پای خودم رفتم بهداری دانشگاه و منتظر نشستم تا دستم رو بخیه بزنن، باعث شد به خودم امیدوار بشم. اینکه حتی در اون شرایط دفترچه‌ام رو هم فراموش نکردم مسئول پذیرش اونجا رو هم شوکه کرد، چه برسه به خودم. :دی

قطعا بچه‌ها غر زدند که چرا باهاشون تماس نگرفتم... ولی این کاری بود که خودم باید انجام می‌دادم. حتی اگه زنگ هم می‌زدم فایده‌ای نداشت. کاری از دستشون بر نمی‌اومد هیچ... رسیدنشون حداقل ده دقیقه طول می‌کشید. و پرستار بهداری معتقد بود اگه پنج دقیقه دیرتر می‌رسیدم به خاطر ضعف، غش می‌کردم. و خب.. من هنوز حتی به مامانم هم نگفتم و نخواهم گفت. از پونصد کیلومتر اون‌طرف‌تر کاری از دستش برای من بر‌نمیاد خب! فقط نگرانش می‌کنم. [البته.. خودش نگران شده بود. فکر می‌کردم سرما خوردم، که بهش اطمینان دادم نخوردم. :) دیشب با اسکایپ داشتیم صحبت می‌کردیم، با دست راستم گوشی رو گرفته بودم که حواسم باشه نبینه دستم رو.. می‌پرسید چرا ژاکت پوشیدی؟ :)) ]

و البته دیروز متوجه شدم چقدر برای دیگران مهم نیستم! تنها کسایی که نگرانم شدن هم‌اتاقی‌هام بودن. و این شامل اونی که برگشته بابل هم می‌شه. آیا این باعث شد ناراحت بشم؟ خیر! باعث شد بفهمم: ۱.فقط روی پای خودم می‌تونم وایسم ۲.به هم‌کلاسی‌هام اعتباری نیست ۳.تو شرایط سخت، فقط هم‌اتاقی‌هام برام هستن.

فراموش کردن اون آدم اشتباه هم کاری بود که خودم باید انجام می‌دادم. و انجام دادم! و شما حتی نمی‌تونید حدس بزنید که از این یکی چقدر به خودم می‌بالم. هرچند... الآن به نظرم زندگی خیلی خالی میاد. ولی باعث شد واقعا به توانایی‌های خودم در انجام هرکاری ایمان بیارم.

ایمان به خود چیز خوبیه! :)