بالاخره روزهای روشن هم می‌رسن...

۵۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چندسطری‌ها» ثبت شده است

چگونه هفته‌ی بهتری داشته باشیم؟

۱. آیا وضعیت مالی‌تان بغرنج است؟ آیا رویتان نمی‌شود زنگ زده، درخواست پول نمایید؟ آیا تعطیلی در پیش دارید؟ با نیمی از پول خود یک بلیت به مقصد منزل پدری گرفته و نیم دیگر را به عنوان کرایه‌ی آژانس صرف کنید، در حالی که شپش در جیب‌تان سه قاپ می‌اندازد به نزد خانواده برگشته و حساب خود را شارژ نمایید.

۲. یک سری از موجودات زبان‌باز هستند که ممکن است به بهانه‌ی فیلتر شدن تلگرام شماره‌تان را درخواست نمایند. اگر دوست ندارید شماره‌تان را بدهید، ندهید خب! رودربایستی ندارد که! [در رودربایستی گیر کرده، شماره‌اش را می‌دهد]

۳. نمایشگاه کتاب، فرصت مناسبی برای دیدار با دوستان مجازی است. با دوستان مجازی‌ای که طی سال‌ها تبدیل به خانواده‌ی دومی برایتان شده‌اند، قرار گذاشته و یکدیگر را ببینید.
هم‌چنان توصیه‌ی اکید می‌کنم که در رودربایستی گیر نکنید.

۴. اگر دختر هستید، به یاد داشته باشید که با توجه به تحقیقات انجام شده، پسران هم سن خودتان ممکن است به انداره‌ی شما از نظر فکری بالغ نشده باشند. از هیچ‌کس انتظار خاصی نداشته باشید.

۵. هرگز به شرکت مسافربری ایران‌پیما اعتماد نکنید. ممکن است بلیت‌تان را کنسل نموده، اما به جای اطلاع دادن به شما، سرِ خود شما را به شرکت دیگری که یکی از ماشین‌هایش از شهر مورد نظر شما می‌گذرد حواله دهد و ساعت‌ها شما را معطل نماید. در همین حال، در مقام طلبکار هم برآمده و می‌گویند اگر مشکلی دارید بلیت‌تان را کنسل نموده، پولش را پس بگیرید. دست آخر هم مجبور می‌شوید به جای پیاده شدن در ترمینال شهر مورد نظرتان، ورودی شهر پیاده شده، سگ‌لرز بزنید و بر جان خود بترسید.

۶. هرگز خدا را ناشکری نکنید. یک جمله‌ی کوچک و به ظاهر ساده از جانب شما ممکن است باعث شود در وضعیت بدتری قرار گیرید. مثلا ممکن است جمله‌ی ساده‌ی 《جاده‌ی سلفچگان را دوست ندارم》 منجر به این شود که به جای اتوبان صاف و یک‌دست، مجبور به گذر از جاده‌ی دو بانده‌ای با دست‌انداز‌های نامتناهی شوید و تا موقع رسیدن، بندری بزنید.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Lady Éowyn

چی بخونیم؟

اگه خدا قسمت کنه، برای نمایشگاه کتاب عازم تهران خواهم شد... و خب، اگه من رو نمی‌شناسید باید خدمتتون عرض کنم که از الآن تمام دغدغه‌ام اینه که چی بخرم! چون به طور خیلی اتفاقی ممکنه دلم بخواد کل نمایشگاه رو بخرم!

خلاصه که.. منتظر پیشنهادات سبزتان هستیم! :دی

۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
Lady Éowyn

Thinking aloud

یک سری تغییراتی باید تو وبلاگم به وجود بیارم... درباره‌ی من خیلی داغونه. مرتب که نمی‌نویسم. شاخ نبات هم که دیگه نیستم.. نتیجتاً باید اسمم رو هم عوض کنم.

این تغییرات می‌تونه شامل قالب هم بشه، که البته حوصله ندارم دنبال قالب خوب بگردم. اگه از وبلاگ قبلی هم من رو می‌خونید احتمالا در جریانید که می‌خواستم برم اچ‌تی‌ام‌ال و ‌سی‌اس‌اس یاد بگیرم، ولی تنها حرکتی که در این زمینه زدم این بود که زنگ زدم شعبه‌ی همدان مجتمع فنی تهران و قیمت پرسیدم! نتیجه این‌که... نه. نمی‌تونم خودم قالب بزنم.

دیگه اینکه.. دارم به این فکر می‌کنم لحن و سبکم رو عوض کنم. آیا از جدی نویسی‌های من خسته شده‌اید؟ بر شما بشارت باد که جدی نخواهم نوشت دیگه!

دیگه چی؟ آیا تغییرات دیگه‌ای هم لازمه؟

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Lady Éowyn

:به خود بالیدن:

اتفاقای بد قطعا خیلی بدن. امیدوارم هیچ‌وقت هیچ اتفاق بدی براتون نیفته. اما من به یه چیزی معتقدم... وقتی اتفاق بدی برامون میفته تازه می‌فهمیم چقدر قوی هستیم. تا کجا دووم میاریم.

دیروز که دستم برید فهمیدم چقدر مدیریت بحرانم خوبه. اینکه با وجود تنها بودنم، با وجود زخم عمیق دستم و با وجود خون زیادی که داشت ازم می‌رفت و داشت باعث افت فشارم می‌شد، نترسیدم و دچار حمله‌ی پانیک نشدم؛ خیلی منطقی لباس پوشیدم و وسایلم رو جمع کردم، با پای خودم رفتم بهداری دانشگاه و منتظر نشستم تا دستم رو بخیه بزنن، باعث شد به خودم امیدوار بشم. اینکه حتی در اون شرایط دفترچه‌ام رو هم فراموش نکردم مسئول پذیرش اونجا رو هم شوکه کرد، چه برسه به خودم. :دی

قطعا بچه‌ها غر زدند که چرا باهاشون تماس نگرفتم... ولی این کاری بود که خودم باید انجام می‌دادم. حتی اگه زنگ هم می‌زدم فایده‌ای نداشت. کاری از دستشون بر نمی‌اومد هیچ... رسیدنشون حداقل ده دقیقه طول می‌کشید. و پرستار بهداری معتقد بود اگه پنج دقیقه دیرتر می‌رسیدم به خاطر ضعف، غش می‌کردم. و خب.. من هنوز حتی به مامانم هم نگفتم و نخواهم گفت. از پونصد کیلومتر اون‌طرف‌تر کاری از دستش برای من بر‌نمیاد خب! فقط نگرانش می‌کنم. [البته.. خودش نگران شده بود. فکر می‌کردم سرما خوردم، که بهش اطمینان دادم نخوردم. :) دیشب با اسکایپ داشتیم صحبت می‌کردیم، با دست راستم گوشی رو گرفته بودم که حواسم باشه نبینه دستم رو.. می‌پرسید چرا ژاکت پوشیدی؟ :)) ]

و البته دیروز متوجه شدم چقدر برای دیگران مهم نیستم! تنها کسایی که نگرانم شدن هم‌اتاقی‌هام بودن. و این شامل اونی که برگشته بابل هم می‌شه. آیا این باعث شد ناراحت بشم؟ خیر! باعث شد بفهمم: ۱.فقط روی پای خودم می‌تونم وایسم ۲.به هم‌کلاسی‌هام اعتباری نیست ۳.تو شرایط سخت، فقط هم‌اتاقی‌هام برام هستن.

فراموش کردن اون آدم اشتباه هم کاری بود که خودم باید انجام می‌دادم. و انجام دادم! و شما حتی نمی‌تونید حدس بزنید که از این یکی چقدر به خودم می‌بالم. هرچند... الآن به نظرم زندگی خیلی خالی میاد. ولی باعث شد واقعا به توانایی‌های خودم در انجام هرکاری ایمان بیارم.

ایمان به خود چیز خوبیه! :)

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
Lady Éowyn

زنده‌گی

دستم به نوشتن نمی‌رود.
نه که دستم نرود... نه. مغزم نمی‌رود.
چیزی نیست برای نوشتن. چیزی ندارد برای نوشتن.
به گمانم برای نوشتن باید عاشق بود. یا الاقل ناراحت. یا حتی عصبانی. اما من هیچ‌کدام نیستم.


من؟... تهی از هر احساسی. خالیِ خالی! حتی افسرده هم نیستم.
به اندازه‌ی نوح عمر کرده‌ام. به اندازه‌ی خضر دنیا را دیده‌ام. به اندازه‌ی... به اندازه‌ی...؟

از خودم خسته‌تر نمی‌شناسم. به اندازه‌ی خودم خسته‌ام.


من سال‌ها قبل تمام شده‌ام. نمی‌دانم چرا هنوز زنده‌ام. نمی‌دانم چرا هنوز نفس می‌کشم.
روحم تجزیه شده، اما هنوز راه می‌روم، می‌خوابم، دانشگاه می‌روم، جزوه می‌نویسم... چرا جسمم تجزیه نمی‌شود؟ نمی‌دانم.
در آخرین روزهای مرگم، آرزویی برایم نمانده. آرزویی جز بازگشت به زندگی.

به زندگی باز خواهم گشت...
زنده‌ام بدارید! :)

موافقین ۵ مخالفین ۰
Lady Éowyn