بالاخره روزهای روشن هم می‌رسن...

۵۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چندسطری‌ها» ثبت شده است

تکرار مکررات و مکررات تکراری

دیشب با پدرم بحثم شد. سر اختیاری که روی زندگی خودم ندارم، سر تحمیل عقاید و افکارش، و حتی سر دین و اعتقادات.

حرف‌های جدیدی نبود، قبلا هم گفته‌بودم. فقط این‌بار جدی‌تر گفتم، و از همه مهم‌تر پاش وایسادم.

امرزو ظهر بلیت داشتم و الان توی اتوبوس به مقصد اصفهان نشستم. صبح دوباره بحث‌مون شد، قبل از رفتن یکی از چیزهایی که سرش بحث کردیم رو انجام ندادم. از پله‌ها که رفتم پایین یه مقدار چپ‌چپ نگاهم کرد. لای پول‌هام دنبال پول خردی که مامانم برای صدقه داده‌بود گشتم و انداختم. گفت به نظرت اثر می‌کنه؟ خواستم بگم به نظرت اگه اثر نکنه اونی که ضرر می‌کنه یا دلش می‌سوزه منم؟ نگفتم. گفتم مامان داده. دم اتوبوس هم فقط باهام دست داد، نذاشت بوسش کنم.

الان توی اتوبوس نشستم، دارم به این فکر می‌کنم که اگه این اتوبوس به مقصد نرسه هیچ‌کس نیست که برای من سوگواری کنه. هیچ‌کس از دنیای مجازی هیچ‌وقت نمی‌فهمه من مُردم. هیچ دوستی توی دنیای واقعی ندارم. هیچ‌کس رو دوست ندارم، هیچ‌کسی من رو دوست نداره. هیچ‌کس نیست یاد من رو نگه داره. برای همیشه فراموش می‌شم، انگار که از ازل اصلا وجود نداشتم.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Lady Éowyn

خون

از صبح بارها تصمیم گرفتم چیزی بنویسم، ولی دستم به نوشتن نمی‌رفت. لپ‌تاپ رو بغل می‌کردم و چند دقیقه بعد، بدون این‌که روشنش کرده‌باشم دوباره می‌ذاشتمش پایین. صفحه‌ی مدیریت رو توی گوشی باز می‌کردم و می‌بستم. اما باید بنویسم. باید.

خاورمیانه‌ای بودن جرمه. داشتن موی سیاه و پوست گندمی باعث می‌شه هر جای دنیا که هستی خونت مباح باشه. داخل کشورت باشی بهت می‌گن اشرار و می‌کشنت و کشور رو از لوث وجودت پاک می‌کنن، خارجش باشی می‌گن تروریست و قبل از این‌که به ظن خودشون «الله‌اکبر» گویان خودت رو منفجر کنی، کارت رو یک‌سره می‌کنن.

فرقی نداره چه دیدگاه سیاسی داشته‌باشی یا طرف‌دار کدوم جناح باشی. پدر، مادر، فرزند کسی هستی و برای دفاع از حقت اعتراض می‌کنی و شب به خونه برنمی‌گردی. برای تشییع کسی که براش احترام زیادی قائل بودی می‌ری و خودت هم تشییع لازم می‌شی. سال‌ها درس خوندی، دنبال ادمیشن و پول و پاسپورت و ویزا دویدی تا بتونی جونت رو برداری و بری، ولی جنازه‌ات فرود میاد. اگه هیچ‌کدوم این‌ها هم نباشه، به خاطر آنفولانزا، زلزله، سیل، طوفان می‌میری. کسی هم تو رو نمی‌بینه، چون تو تمام عمرت صرفا یک عدد بودی. یکی از هزار و پونصدتا. یکی از پنجاه‌تا. یکی از صد و هشتادتا. یکی از هشتاد میلیون‌تا.

به قهقرا رفتن کشورت رو می‌بینی و کاری از دستت برنمیاد. هر روز یه اتفاق جدید می‌افته و کاری از دستت برنمیاد. کشورت روی لبه‌ی جنگ ایستاده و سران مملکتت با جون تو و بقیه هم‌وطنانت قمار قدرت می‌کنن، ولی تو کاری از دستت برنمیاد. فقط باید بشینی و از دست دادن پول و عمر و سرمایه و خدای نکرده جونت رو نظاره‌گر باشی و دم نزنی.

به جایی می‌رسی که کوه دردی، ولی از حجم درد لال شدی. با خیال راحت یه فیلم نمی‌تونی ببینی، چون ممکنه تو اون فاصله کشورت در آستانه‌ی جنگ قرار بگیره. صبح که بیدار شی هزارتا خبر بد روی سرت آوار می‌شه. مرگ. مرگ. مرگ. کشته. شهید. جنازه. آوار. نمی‌دونی برای کدوم آینده باید تلاش کنی. آینده‌ای که هر لحظه رو به نابودی می‌ره؟ آینده‌ای که هر لحظه‌اش ممکنه از اسم تبدیل به عدد بشی؟ آینده‌ای که از اول هم وجود نداشته و تو بی‌خودی بهش دل خوش کرده‌بودی؟

واقعا چی شد فکر کردی همه‌چی درست می‌شه؟ یادت رفته؟ تو خاورمیانه‌ای هستی! تو منشا دردی! درد تو طالعت از روز ازل نوشته‌شده. تو هر جا می‌ری ویرانی رو با خودت می‌بری! چرا ساده‌لوحانه فکر کردی همه‌چی درست می‌شه؟ چرا فکر کردی امیدی پیدا می‌شه؟ تو هرگز معنی آسایش رو نخواهی فهمید. تو خاورمیانه‌ای هستی!


+ببینید.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Lady Éowyn

راه استقلال از توصیه‌های ایمنی می‌گذرد!

اولین‌باری که تنهایی با دوستام رفتم بیرون پونزده‌سالم بود. قبلش هم پدر کلی توصیه‌های ایمنی کرد. البته بماند که نیم‌ساعت بعدش زنگ زد که «حواس‌تون باشه آفتاب سوخته نشید!» بعدم که گفتم یه پتو مسافرتی آویزون کردیم جلو آلاچیق‌مون، گفت «اون سفید قهوه‌ایه؟». تا عصرم هزاران بار زنگ زد بهم بسه دیگه، بیاید خونه و نذاشت تا ساعت 6 بیشتر بیرون بمونیم.

اولین‌باری که تنهایی رفتم جایی و برگشتم شونزده‌سالگی بود. پیاده رفتم اسم‌مو تو مدرسه‌ی جدیدم ثبت‌نام کردم و برگشتم. تا قبل اون همیشه یا بابام خودش منو می‌رسوند، یا داداشم، عموم، کسی رو مجبور می‌کرد برسونن منو، یا با سرویس رفت و آمد می‌کردم. البته قبل‌ترش یه بار در حالی‌که داشت لباس می‌پوشید بیاد من رو برسونه کلاس زبانم، خودم پیاده راه افتادم رفتم که کلی دعوا شدم.
قبلش هم بابام کلی توصیه‌های ایمنی کرد.

اولین‌باری که توی خیابون چیزی خوردم پیش‌دانشگاهی بودم. سه‌شنبه‌ها یکی از زنگامون خالی بود، زنگ بعدش فیزیک داشتیم. می‌رفتیم دوتا خیابون اون‌طرف‌تر سیب‌زمینی مخصوص می‌گرفتیم. بماند که بار اولی که این کارو کردیم همه‌ی عالم و آدم ما رو دیدن! قبلش هیچ‌وقت توی خیابون چیزی نخورده‌بودم. نهایتا توی ماشین می‌نشستیم می‌خوردیم. بالاخره زشته دختر توی خیابون چیزی بخوره!

اولین‌باری که از خانواده‌ام دور شدم وقتی بود که دانشگاه قبول شدم. اولین باری که مجبور شدم برای نیازهای روزانه‌ام برم خرید سال اول دانشگاه بود. اولین‌باری که تو ایران سوار اتوبوس بین شهری شدم هم بازم سال اول دانشگاه بود. به هر ضرب و زوری بود بلیت خریدم و برگشتم خونه. بابام دوست نداشت تنها سوار اتوبوس شم. قبلش همیشه با ماشین شخصی سفر رفته‌بودیم.

اولین‌باری که تنهایی سفر رفتم مرداد 97 بود. بارش شهاب برساووشی بود، با یکی از دوستای مجازیم که تا اون موقع ندیده‌بودمش با تور رفتیم سمنان برای رصد. قبل‌ترش، وقتی شونزده‌سالم بود، یه بار یه فاصله‌ی کوتاهی رو با دخترعموم از شهر دور شده‌بودیم و با تور رفته‌بودیم کاروان‌سرای عباسی بازم برای بارش شهابی برساووشی.
توی راه ترمینال بابام بهم گفت «الآن خوشحالی؟».

اولین باری هم که رفتم سر کار پاییز 97 بود. کار بی‌ربطی بود، ولی لازم بود. نه برای پولش. راستش هنوزم که هنوزه پولش رو ندادن. صرفا برای اثبات خودم. بابام به خواهرم گفته‌بود «مگه من به اندازه‌ی کافی بهش پول تو جیبی نمی‌دم؟».

و شاید باورتون نشه... ولی اولین‌باری که خودم بدون خانواده‌ام رفتم لباس خریدم امروز بود! اونم صرفا چون کاپشن نیاز داشتم و تا فرجه‌ها که بتونم برم خونه قطعا کلیه‌ام یخ می‌زد [من یه مقدار ناراحتی کلیوی دارم و به صورت ارثی احتمال سنگ‌ساز بودن کلیه‌ام هست، هرچند که فعلا سنگ کلیه ندارم. ولی سرما دردش رو بدتر می‌کنه]. صبح، بعد از این‌که مامان برام پول ریخت، بابام زنگ زد که آره.. چیزی که می‌گیری این‌جوری باید باشه، اون‌جوری باید باشه. کی می‌ری؟ با کی می‌ری؟ مسیرا رو بلدید؟

یعنی می‌شه ببینم روزی رو که توی خونه‌ی خودم نشسته‌باشم؟ خونه‌ی شخصی خودم؟
۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Lady Éowyn

همینه که هست!

اگه امروز عصر سری به این‌جا زده‌بودید، می‌دیدید که با هر رفرش یه چیزی تغییر می‌کنه توی وبلاگ. بله دوستان.. وسط این داستانا، بنده هوس قالب جدید کرده‌بودم، اما از اون‌جایی که قالب برای بیان کم توی نت پیدا می‌شه و بنده هم فقط می‌تونم با کدهای HTML ور برم و در اون حدی بلد نیستم که قالب بزنم، داشتم با CSS قالب قبلی ور می‌رفتم ببینم چه طرح نویی می‌شه درانداخت، فوقع ما وقع. خوبم نیست اصن، ولی همینه که هست!

بنا به دلایلی نامعلومی هم کیفیت هدر رو به شدت پایین میاره که اصلا بهش اشاره نکنید! کفرمو درآورد، آخرشم درست نشد.

کل دانش برنامه‌نویسی من در میزان اندکی سی++ و میزان اندک‌تری (!) سی خلاصه می‌شه، به اضافه اون ویژوال‌بیسیکی که سوم دبیرستان توی برنامه‌ی درسی وزارتی بود. البته همون سی هم درس این ترممه. خلاصه که.. خیلیم خوبه اصنشم!


حالا که صحبت سی شد بذارید اینم بگم...


[فلش‌بک - چند هفته پیش]

کلاس این درس روزای شنبه و دوشنبه برگزار می‌شه و من سه جلسه (دوشنبه، شنبه، دوشنبه‌ی چند هفته پیش) سر کلاس غایب بودم. چهارشنبه‌ی همون هفته استاد یه تکلیف گذاشت با شش‌تا سوال، و از اون‌جایی که من نمی‌دونستم چی درس داده و آدم تنبلی‌ام و آرایه روش راحت‌تری برای حل سوالاش بود، با آرایه نوشتم و پنج‌شنبه عصر می‌تونستم ارسال کنم، اما ترجیح دادم دست نگه دارم ببینم چی درس داده اول. شنبه صبح که جزوه گرفتم، متوجه شدم آرایه درس نداده. این شد که رفتم اون دوتا سوال رو به همون روش مزخرفی که تو ذهن خودش بود و دو وجب کد لازم داشت، نوشتم. توی یکی‌شون هم به مشکل برخوردم که وقتی آخر کلاس ازش پرسیدم، گفت روی هوا نمی‌تونم بگم و کداتو بیار. دوشنبه لپ‌تاپ رو زدم زیر بغلم رفتم دفترش، دیدم چقدر شلوغه! متوجه شدم یکشنبه‌ی هفته‌ی بعدش میان‌ترمه، ملت هجوم آورده‌ان سوال بپرسن. یکی هم هلک‌هلک ۱۷ اینچ لپ‌تاپ رو آورده‌بود که براش ویژوال استودیو نصب کنه، که البته استاده گفت سال‌ها از وقتی با ویژوال استودیو کار کرده می‌گذره و از تی‌ای‌های کارگاه بپرسه. پسره هم خواست نشون بده خیلی cool و ایناس، گفت کدی که جلسه‌ی قبلی توی کارگاه نوشته کار نکرده، ولی بقیه‌ی بچه‌ها که همونو نوشتن کار کرده و ما همه از روی هم می‌زنیم اصن! استاد هم گفت چه روزی کارگاه دارید؟ با بچه‌های کارگاه حرف بزنم حواس‌شون رو بیشتر جمع کنن!

دوتا دخترم بودن که هرچی اشکال داشتن توی برنامه‌هاشون، نوشته‌بودن روی کاغذ با خودشون آورده‌بودن. من که لپ‌تاپ رو درآوردم، یکی‌شون گفت چه حالی داری به خاطر یه سوال با خودت لپ‌تاپ آوردی. گفتم والا تو که بیشتر حال داری نشستی دو وجب کد رو نوشتی روی کاغذ!

خلاصه.. سوالم رو که پرسیدم، توی یکی از برنامه‌هایی که با آرایه نوشته‌بودم هم یه عدد چهل و پنجی بی‌خودی چاپ می‌شد، گفتم بذار اونم بپرسم. بعدشم استاده کلی سوال‌پیچم کرد که چرا آرایه بلدی وقتی من درس ندادم و فلان. بعد ازش پرسیدم برای میان‌ترم چی باید بخونیم؟ گفت هیچی، همینا که بلدی کافیه.


[فلش فوروارد - امتحان میان‌ترم]

امتحان قرار بود ساعت پنج شروع بشه، ولی استاد خودش ساعت ۵:۰۵ دقیقه اومد و تازه لیست شماره دانشجویی و شماره صندلی رو چسبوند پشت در که من حقیقتا نفهمیدم چرا شماره دانشجویی! چرا اسم نه؟

با هزار بدبختی بین صد و دو نفر دیگه‌ای که به در هجوم آورده‌بودن، شماره صندلی خودم رو پیدا کردم و رفتم نشستم. از شانس بدم، افتادم تالاری که نصفش دانشجوهای یه استاد دیگه بودن و خیلی خوش‌حالم که با اون استاده برنداشتم، خیلی ترسناک بود. استاد ما برگه‌ها رو به اسم و شماره دانشجویی چاپ کرده‌بود. سوالا هم برخلاف چیزی که راجع به این استاده می‌گفتن، سخت بود. در این حد که من فقط مطمئن بودم نمره‌ی خوش‌خطی رو می‌گیرم. بله.. نمره‌ی خوش‌خطی! ۵ درصد امتحان نمره‌ی خوش‌خطی بود! [البته الآن می‌دونم که نمره‌ای نزدیک به کامل می‌گیرم]. خود استاده هم داشت برای اون یکی استاده از اتفاقاتی که باعث شدن دیر برسه سر جلسه حرف می‌زد.

سوال آخرش از این حلقه‌های تو در تو بود؛ یه سری عدد داده بود گفته‌بود برنامه‌ای بنویسید که اینارو چاپ کنه. من مطمئن نبودم برنامه‌ام ردیف اولش رو درست چاپ می‌کنه یا نه. دوساعت دست گرفته‌بودم بالا که بیاد بالا سرم، مراقب هی نگاه من می‌کرد، هی نگاه استاد می‌کرد که داشت حرف می‌زد، هی می‌خندید. وقتی هم که بالاخره حرفاش تموم شد، بهم اشاره کرد گفت تو بیا این‌جا. بنده‌خدا کلا خسته‌اس. اون سری هم که رفتم دفترش ازش سوال بپرسم، چونه‌شو چسبونده‌بود به میز داشت دیباگ می‌کرد. در هر حال.. ازش که پرسیدم گفت این‌جوری خیلی trace کردنش سخته، خودت trace کن ببین چاپ می‌کنه یا نمی‌کنه. واقعا خیلی کمک بزرگی بود!

رفتم نشستم سر جام، چند دقیقه دیگه به کدم نگاه کردم دیدم جداً نمی‌فهمم. پا شدم برگه رو دادم بهش، گفت چی شد؟ گفتم نمی‌فهمم دیگه، ایشالا که گربه‌س. اومدم بیرون و برگشتم خوابگاه.

حدود یک ساعت بعدش تصمیم گرفتم برم یه سری چیز میز بخرم با دوستم، رفتیم فروشگاه دانشگاه دیدیم عه! همین استاده جلوی یخچال وایساده داره با یه استاد دیگه حرف می‌زنه. ما هم رفتیم سمت همون یخچاله که شیر و اینا برداریم، این وسط دوست من [ که قبلا با همین استاده داشته و حذف کرده] مسخره‌بازیش گل کرده‌بود و می‌خواست تا حد ممکن طول بده اون‌جا بودن‌مون رو که بشنوه چی می‌گن، هی چرت و پرت می‌گفت. یه چیزایی تو این مایه‌ها که "عه، شیر این سایزی هم زدن" و الخ. منم هی مونده‌بودم سلام کنم یا نه، که بازم استاد فک زدن رو ول نکرد و دست آخر من رفتم از قفسه‌های اون‌ور چیزایی که می‌خوامو بردارم، دوستم هی می‌اومد پیش من، هی یه چیز دیگه یادش می‌افتاد می‌رفت از یخچالای کنار اونا چیز میز برمی‌داشت دوباره می‌اومد اینور. خیلی ضایع خلاصه.

فرداش هم دیدم سر کلاس یه جور عجیبی نگاه می‌کنه، وقعی ننهادم. گفتم ایشالا که گربه‌س!


[فلش فورواردتر - امروز]

امروز داشت آرایه درس می‌داد و درباره‌ی این حرف می‌زد که باید حواس‌تون رو جمع کنید، خونه‌های اطراف ممکنه خالی نباشن و شما تا وقتی مقادیر رو دستی صفر نکردید نمی‌تونید مطمئن باشید که صفرن و این اشتباه خیلی زشته و الخ. بعد گفت من یادمه یکی از بچه‌ها اومده‌بود پیشم برنامه‌ش چنین مشکلی داشت یه garbage value، یه عدد چهل و دوی بی‌خودی چاپ می‌کرد وسط برنامه. یکی از خانما بود. اگه درست یادم باشه شما بودید [اشاره به من، ردیف اول*].

من [پوکر فیس، صاف نشستن، لبخند ملیح، سر تکون دادن]: بله، من بودم...

[قفل گوشی را باز کرده، زیرزیرکی به دوستش پیام می‌دهد: خاک بر سرت، فلانی منو به قیافه می‌شناسه...]

خلاصه که.. آبرو و حیثیتم رفته قشنگ. امیدوارم به فامیلی نشناسه دیگه.


* من چشمام آستیگماته و از ردیف دوم عقب‌تر نمی‌رم، مگه این‌که جا نباشه واقعا.

+ نظرتون راجع به این شبه‌قالب جدید چیه حالا؟

+ نت دانشگاه از پنج‌شنبه وصل شده. نت شما در چه حاله؟

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
Lady Éowyn

وقایع اتفاقیه

نمی‌دونم شهر شما امروز چه خبر بود، ولی هرچی که بود شلوغیای امروز این‌جا روی دانشگاه هم بی‌تاثیر نبود و باعث شد هیچ اتوبوسی رفت و آمد نکنه و عملا توی دانشگاه زندانی بشیم. جای سوزن انداختن نیست توی دانشگاه. یه سری‌ها به هر نحوی بود رفتند خونه، ولی بقیه شب رو باید توی خوابگاه یا مسجد و غیره بگذرونند. امتحانات امروز بعدازظهر هم لغو شد و من دقیقا نفهمیدم چرا. امتحان فردای من هم لغو شد و من برای اولین‌بار در عمرم از لغو شدن یه امتحان خوشحال نیستم.
چند روز پیش به این نتیجه رسیدم که این ترم با وجود این‌که سخت به نظر میاد و هر روز وقتی برمی‌گردم خوابگاه انگار تریلی از روم رد شده، ولی به راحتی می‌تونم معدل خوبی بگیرم. نتیجتا چند روز گذشته رو تا حد ممکن توی سالن مطالعه‌ی کتابخونه یا خوابگاه گذروندم. الآن هم بیشتر نگران اینم که نکنه امتحانه بیفته هفته‌ی بعد که یه روز در میون میان‌ترم دارم. البته باید اینم بگم که ممکنه منظورم از معدل خوب با معیارهای شما چند نمره‌ای فاصله داشته‌باشه! به هر حال منظور من از خوب، بالای شونزدهه. دیگه وقتی معدل دانشگاه 14.58 ئه و معدل رشته‌ام 14.33، شونزده خیلی هم خوب محسوب می‌شه دیگه! منصف باشید. یه ضریبی که نمی‌دونم چنده هم می‌خوره تازه. با معدل ترمای قبل منم کار نداشته‌باشید!
البته به این نتیجه هم رسیدم که اگه این‌قدر بین خوابگاه و محیط دانشگاه در رفت و آمد نباشم، به جای تریلی وانت‌بار از روم رد می‌شه. اینه که چند شبی هست که برای ناهار هم غذا درست می‌کنم و با خودم می‌برم. اگه هم نرسم که یه چیزی از همون بوفه دانشگاه یه چیزی می‌گیرم، ولی برنمی‌گردم خوابگاه، می‌رم کتاب‌خونه یا سالن مطالعه‌ی دانشکده‌ای که درس دارم تا وقت کلاسم برسه. البته قبلا هم بعضی روزا اسنک درست می‌کردم می‌بردم، ولی الآن بیشتر غذای معمولی می‌برم تا فست‌فود. به اندازه‌ی کافی فست‌فود می‌خورم دیگه! برای فردا هم قرمه‌سبزی گذاشتم که نمی‌دونم کجا باید بخورم تا کسی دلش نخواد.
اون خانمه که منشی مرکز مشاوره هم بود و قرار بود سه‌تا وقت بذاره تو آبان برای من، همون هفته‌ی اول آبان تماس گرفت و یه وقت گفت که من نمی‌تونستم برم. بعدش دیگه فکر کنم یادش رفت، منم اضطراب اجتماعیم بهم اجازه نداد برم سراغش یا حتی زنگ بزنم بهش. نتیجه این‌که.. تا اطلاع ثانوی روان‌شناس بی روان‌شناس. مگه این‌که دری به تخته‌ای بخوره، خودشون زنگ بزنن.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Lady Éowyn